#تارا_پارت_134


_تاجایی که من می‌دونم مرگ سارا یه حادثه بود،برای اولین بار توی زندگیش خواست از آرمان فرارکنه،اما....



سکوت کرد،احتیاجی به ادامه نبود،خودم میدونستم بعدش رو خودم میدونستم!



تولد من و مرگ مادرم...من از همون ابتدای زندگیم نحس بودم!



چقدر آدمای دورم تلاش کردن تا کمکم کنن اما تو باطلاق تنهایی و بیکسیم فرو رفتم...



#214





از داخل کارتون گوشه اتاق دوتا دستکش برداشت، و به سمتم اومد.



دستکش هارو به سمتم گرفت وگفت:



_شروع کن تارا،قوی بودن رو امروز یاد بگیر تا فردا،وقتی زمین خوردی بتونی خودت رو جمع و جور کنی...



به چشم های مهربونش نگاه کردم و آروم دستکش هارو ازش گرفتم.



به کیسه ‌بکس،وسط اتاق اشاره کرد و گفت:



_شروع کن،باتمام قدرت ضربه بزن...



آب گلویم را سخت قورت دادم و پرسیدم:



_ چرا آنالیا،ازمن بدش میومد،تومیدونی نه؟



خیلی خونسرد به سمت وزنه گوشه سالن رفت و گفت:



_تمام این سالها،بخاطر اینکه بچه خودش،دست هارون اسیر بود.ازتومراقبت کرد...





دستام بی حس کنار بدنم افتاد...پلک زدم اما دورم تار بود فقط خاطرات برام رنگ می‌گرفت...



قدم برداشتم و جلوی کیسه بکس ایستادم...



یادم اومد...تمام اون شب های که یواشکی پشت تلفن لالایی میخوند و من کنجکاو بودم تا بدونم طرف مقابلش کیه...



قطرات اشکم لجوجانه روی گونه هام سرخوردن.



مشت اول....



_مامان



برگشت و بااخم نگاهم کرد.



_کایا،این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی.بروبخواب



_مامانی،میشه پیش تو بخوابم...



اخم بین ابروهایش غلیظ تر شد و تلفن رو پایین آورد.



_نه نمیشه،برگرد توی تخت خودت بخواب



مشت دوم.....مشت سوم



دندون هامو روی هم فشردم تا صدای خرد شدنم را. کسی نشنود!



به کدام جرم،شکنجه شدم؟



مشت چهارم.....



من فقط پنج سال داشتم...می‌ترسیدم...من هم دلم لالایی و نوازش مادرانه میخواست،خواسته زیادی بود؟



مشت پنجم....



من هم دلم پدری میخواست،تا با او عصر ها به پارک بروم و صبح روز بعد برای هم کلاسی هایم از آنچه گذرانده بودم،بگویم.



مشت ششم...... مشت هفتم......



بازوهایش درد گرفته بود و چشمانم می‌سوخت....


romangram.com | @romangram_com