#تارا_پارت_133

_ میشه...



حرفم رو قطع کرد...



_ نمیشه!



_اما من که چیزی نگفتم هنوز!!



_ نمیشه،باید با تارا بودن کنار بیای.



دهن نیمه بازم رو بستم و وارد اتاق شدم،این مرد ذهن آدم هارو میخوند!



_ کتت رو دربیارو خودت روگرم کن.



کاری گفت رو انجام دادم و بی حرف مشغول گرم کردن بدنم شدم.



تمام اتاق از اشیا ورزشی پر بود!



_ آقا حامد





چرخیدوگفت:



_جانم



_چرا من جدااز دخترا باید تمرین کنم؟



_از من میترسی؟!



_ نه اصلا،این چه حرفیه...فقط حس میکنم...



_ اره،باید حرف بزنیم،جدا از بقیه تمرین می‌کنی چون بایدباهم حرف بزنیم.

الان هم میتونی بپرسی چیزایی رو که ذهنت رو مشغول میکنه.



_نه من سوالی ندارم



_ دروغ نگوتارا،این آخرین باریه که به من دروغ میگی روشنه؟



_اما آخه



_دیدم چطوری به اهورا نگاه میکردی،اهورا از تو متنفر نیست تارا



سرم سار سرم را پایین انداختم...



#213





شوکه شدم،اصلا فکر نمی‌کردم اون لحظه کسی بهم توجه کرده باشه.



_ من نمیتونم



_چرا میتونی, بایدبتونی تارا،اگه کسی باید بابت پنج سال تنهایی اهورا تاوان پس بده اون منم نه تو.پس بحث همینجا تموم میشه.



چرخید و مجددا مشغول تعمیر وزنه شد.

بی اراده لب هام تکون خورد





_شما مادرم رو می‌شناختید؟



چرخیدوباسکوت خیره نگاهم کرد...



_ تو چهرات شبیه پدرته،اما اخلاقت به مادرت رفته...



_آرمان آدم بدی بودنه؟



آچار رو رو داخل کیف ابزار گذاشت و روبروم ایستاد...



_ تنها قسمت زندگی سارا که باعث شدنابود بشه احساس یه طرفش بود،ارمان اونو دوست نداشت،اماساراتمام عمرش رو پوچ و بیخود حرومش کرد...

احساسات یکطرفه فقط برای انسان دردمیاره،اونم درد بی درمون که سارا بهش مبطلاشد.



_رزمیگفت سارا رو آرمان کشته!



romangram.com | @romangram_com