#تارا_پارت_132


با احساس گرمای دستی روی کمرم به خودم اومدم.



رز لبخند گرمی به روم پاشید و گفت:



_ بیا تارا



پلک زدم تا باور کنم،باورکنم که از حالا به بعد تارا هستم.

چقدر سخت بود تارا بودن!



قدم برداشتم و وارد سلول مقابلم شدم.

چهره های دخترا هم دست کمی از من نداشت،همه شوکه به مقابلشون خیره بودن.



تنها فرد آشنای اون جمعیت اهورا بود،که با لبخند به سمت مون می اومد.



با اشاره نوید همه به کارشون مشغول شدن،طوری که انگار ما اونجا حضور نداشتیم.



برای اونا طبیعی بود که هر روز یه عده بهشون اضافه بشن.



اهورا نزدیک اومد و مقابلمون ایستاد.



_ خوش اومدین خانوما



نگاهش روی همه چرخید ورودی صورت من متوقف شد.



لبهاش لبخند داشت،چشم هاش‌مهربون بود...



او بخاطر من پنج سال از حساس ترینر روز های زندگیش رو بدون مادر گذرانده بود...



هرکسی که حال جای او بود از من متنفر میشد،اما او لبخند میزد!



هرچه تلاش کردم نتوانستم پاسخ لبخندش را بدهم...



لحظه ایی حامد را دیدم که از در گوشه سالن وارد شد و پس از کمی نگاه کردن به اطرافش به سمت‌مان، آمد.



رز_ خپب،استارت کارو،بزن اهورا،منم برم برنامه این سری رو‌چک کنم.





با رسیدن حامد،اهورا مجال پاسخ دادن را نداشت.



حامد کنجکاو به چهره ام خیره شد،سریع نگاه از اهورا گرفتم.



به تک تک دختر ها نگاه کرد و گفت:



_ شماها با اهورا برید و تمرین رو شروع کنین،و تو تارا



نگاهش کردم...



_ تو همراه من بیا...



سرم را تکان دادم و پشت سرش قدم برداشتم،برنگشتم تا چهره دختر هارا ببینم.



بیزار بودم از این خورد شدن های بی انتها !



#212





تمام اشتیاقم برای دید زدن اطرافم از بین رفت.

شاید تغییر رفتار ناگهانی احمقانه بود،اما دست خودم نبود.



گاه و بیگاه ذهنم به واقعیت های تلخ کشیده می‌شد...



از سالن اصلی خارج شد،وبه سمت تونل انتهای راهرو رفت.



کم کم نور از بین رفت و دوباره تاریکی روی تونل های نمور سایه انداخت.



جلوی یکی از در های داخل تونل ایستاد و در رو باز کرد.کنار ایستاد و گفت:



_ بیا داخل تارا



لب هامو عصبی رو هم فشار دادم و گفتم:




romangram.com | @romangram_com