#تارا_پارت_131



_ اینجا پر از کثافته،ماروکجا داره می‌بره آخه. بخدا چیزی نمونده از بوی‌گند،بیهوش شم!





آرام تر از خودش پاسخ دادم:



_منم نمیدونم،فقط می‌دونم باید لعنت بفرستم به این بخت سیاهم!

آروم و بی دردسر داشتیم،زندگی می‌کردیم.اخه این چه مصیبتی بود گرفتارش شدیم.



غمگین نگاهم کرد و فاصله گرفت....



هانا ایستاد و نالید:



_ دیگه نمی‌تونم،دارم خفه میشم...



رز روی پاشنه پایش چرخید و گفت:



_انقدر تنبل نباش دختر،یالا راه بیوفتین، وقت نداریم.



لب هایت را تر کردم و گفتم:



_ چقدر دیگه مونده؟



به چشمانم خیره شد و پاسخ داد:



_ آنقدر زود جازدی؟



سکوت کردم و آب گلویم را با صدا قورت دادم.. نگاهم بین چهره خسته دختر ها چرخید.



رز بلند تر از قبل پرسید:



_ خسته شدی؟اره تارا !



آرام نالیدم :



_ نه،اما...



فریاد زد:





_ اما چی؟ترسیدی؟مادرت توی همین تونل ها قدم گذاشت،زیرشکنجه های همایون پاهاشو از دست داد و فلج شد.



سارا برای زنده موندن تو،ازجونش و جوانیش،گذشت.تا تو امروز اینجا بایستی و با ترس قدم برداری؟





پلک هایش را روی هم فشردم و نالیدم :



_ نه بخدا،من فقط می‌خواستم....



حرفم را قطع کرد و،قدم برداشت:



_یالا راه بیوفتین،وقت نداریم.بعدا میشه سوال کرد!



بغضم را قورت دادم و قدم برداشتم...گاهی رز غیر قابل تحمل میشد!



حدود ده دقیقه بعد، که جلو رفتیم و تونل را پشت سر گذاشتیم .



با دیدن سلول های نورانی مقابلم دهانم باز ماند.



خدای من این همه انسان زیر زمین چه میکردند!



پس اینجا بود رزسیاه نفرین شده !



#211



پشت سر هانا قدم برداشتم و وارد سالن شدم،برخورد نور به چشمانم، بعد از آن تاریکی که طی کرده بودم،آزار دهنده بود.





به محض توقف رز ایستادم و مشغول دید زدن اطرافم شدم.



سالن مقابلم پر بود از دختر و پسر های جوانی ،که تقریبا هم پوشش خودم بودن، و تمرینات ورزشی انجام میدادند.



romangram.com | @romangram_com