#تارا_پارت_130
حامد جلو رفت و تخته های چوبی روی زمین را کنار زد.
شوکه به دریچه مقابلم نگاه کردم و بی اراده قدم جلو گذاشتم.
دریچه عمودی را گشود و کنار ایستاد.
حامد ـ خب بیاین جلو و به نوبت برین پایین.
هانا با ترس پشت سرم پنهان شد و گفت:
ـ چیزه،اول پیکو بره!
پیکو چرخید و نگاه پر از خشمش را روی هانا متوقف کرد.
رز خندید و گفت:
ـ نترسین دخترا این فقط یه راه مخفی به اردوگاهه...
جمیلا جلو رفت و گفت:
ـ من اول امتحان میکنم...
شجاع بود،جمیلاهمیشه شجاع بود!
به نوبت نانسی/پیکو/رز/هانا و در اخر خودم نیز به آنها پیوستم.
راه باریکه و تاریکی که شبیه یک لوله عظیم بود،در انتها به تونلی تاریک و نمور ختم میشد.
درست احساس سر خوردن از یک سرسره را به انسان منتقل میکرد.
به محض اتمام لوله پاهایم را روی زمین جفت کردم و ایستادم،رزبالبخند اشاره کرد که حرکت کنیم.
_ بیاین دخترا
ترسیده به لوله نگاه کردم وگفتم:
_ پسحامدچی!
خندید...
_نترس،اونممیاد،منتهاازیهراهدیگه
باتردیدقدم برداشتموپشت سر، بقیه قدم برداشتم.
بوی نم تونلی که در آن قدم برمیداشتیم،گیج کننده بود...
بینی ام را چین دادم و به رز نگاه کردم.
لبخند زد و گفت:
ـ عادت میکنی!
#210
باپیچیده شدن صدای برخورد کفش با اب،تازه از نیت پوشیدن پوتین هوشیار شدم.
مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم.
احساسم میگفت جایی زیر زمین میان لوله های اب متروکه خارج از شهر قرار داریم.
راه طولانی تر از آنچه بود که تصورش را میکردم.
جمیلاکنارم ایستاد و زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com