#تارا_پارت_129



حق با حامد بود،درسته اتفاقات تلخی افتاده.

اما باید با عقلمون تصمیم بگیریم،فرار راه چاره ما نیست.





باید بمونم از خودم دفاع کردن رو یاد بگیرم از خودم دبرابر دشکنم دفاع کنم.



الان فقط من نبودم،دوستامم وارد این راه کثیف شده بودن و باید نجات پیدا میکردن.



من تارا،از امروز دوباره متولد شدم تا با واقعیت های رندگیم رودررو بشم.



هرچند تلخ،هرچندخفقان اور...اما راهی نیست جز تحمل!



صبح روز بعد دوش گرفتم و لباس هایی که شب گذشته بدون اینکه بدونم از کجا اومده،و روی تختم گذاشته شده رو پوشیدم.



نیم تنه ورزشی تابالای ناف و شلوار نود سانتی همرنگش رو پوشیدم.



هنوز یک ساعت یک تایمی که حامد گفنه بود وقت داشتم.



موهامو خشک کردم چ با درنظر گرفتن،تمرین های رزمی. محض اطمینان بالای سرم جمعشون کردم و با کش سر ساده بستمشون،دنباله خرمایی رنگ موهام روی دوشم ریخت.



امگار هیچ جوره خلاصی نداشتم!



#208





بند نیم پوت های تیره ام را سفت کردم و از اتاق خارج شدم.



هوا سرد بود و اوایل زمستان را پشت سر میگذاشتیم اما برای پوشیدن پوتین هنوز زود بود!





کاپشن مشکی رنگ را تن کرپم و سرعت قدم هایم را روی پله ها بیشتر...



تقریبا همه آماده بودند...



نفر اخر هانا بود که جمع حاضر را تکمیل کرد.



بعد از خوردن صبحانه کوتاه و مختصری همراه رز و حامد از خانه خارج شدیم.



برخلاف ماشین اسپورتی که همیشه همراهیمان میکرد،اینباریک ون مشکی رنگ مقابل درب ویلا ایستاده بود.



به نوبت سوار شدیم و در اخر حامدبه ما ملحق شد و درب کشویی را بست.



لباس بقیه دخترها نیز دقیقا همانند من بود... حتی رز هم شبیه ما لباس پوشیده بود.



چه کسی باور میکرد این زن خوش پوش وبااین چهره افسونگر چهل و خوره ایی سن داشته باشد.



علل خصوص حضور اهورا با بیست و دوسال سن شک و شبه ها را بیشتر میکرد!





عجیب بود که دیگر نگران آنالیا نبودم!



او دیگر مادر من نبود،دراصل هیچوقت مادر من نبود.



چقدر دردناک است که حالامیفهمم که تمام ان سالها بخاطر سلامت فرزند خودش مرا تحمل کرده است...



چقدر درد ناک بود حقایقی که رز دانه به دانه از آن پرده برمیداشت.





افکارم را کنار زدم و با چسپاندن پیشانی ام به شیشه ماشین سعی در پایبن اوردن التهاب درونم کردم.



#209





کم کم خیابان های شلوغ شهر از بین رفت و در نهایت راه به خارج از شهر ختم شد.



با توقف ماشین،طبق فرمان حامد به نوبت پیاده شدیم.



تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس!



اب گلویم را با ترس قورت دادم و حرکت کردم.

تقریبا میشد حدث‌زد‌‌ که بالای یک ساختمان متروکه قرار داریم.

romangram.com | @romangram_com