#تارا_پارت_128




از اون روز...

زندگی همه شما با ما گره خورد!



#205





از اون روز زیر نظرتون گرفتیم و الان بعد از اتفاقاتی که همه ازش خبر دارین کنار هم هستیم.



بابت فوت مادربزگ متاسفم و مجددا تسلیت میگم.



دردی که تحمل میکنین رو درک میکنم.



همینطور شوک واقعیتی که هفته پیش روشن شد رو!



زمانی که پا توی زندگی تارا گذاشتیت زندگیتون با رزسیاه پیوند خورد...



گریه و ناله بسه!



ما حریفی مقابلمون داریم که دست به کشتن شما هم میزنه.



نمونش رو خودتون خوب به خاطر دارین!



خدا میدونه اگه اون روز نوید همراهتون نبود الان چه اتفاقی براتون می افتاد.



#206





میدونم هزاران سوال بی جواب دارین.



اما الان احتیاط و با عقل جلو رفتن اولین شرط زنده موندنتونه.





هارون دشمن چندین و چند ساله ماست.



بحث یک روز و دو روز نیست...



اگه قبول کردین همراه رز به اینجا بیاین و باهاش کار کنین.



اگر الان از راز تارا خبر دارین،باید تا اخر راه بیاستید و از جونتون دفاع کنین.



در غیر این صورت هارون خون تک تکتون رو میریزه...



شماها الان چه بخواین و چه نخواین،وارد این راه پر دردسر شدین.



پس باید یاد بگیرین از خودتون دفاع کنین.



من و رز تصمیم گرفتیم قبل از حنله غیر منتظره هارون امادتون کنیم تا خیالمون کمی اسوده باشه.



فردا راس ساعت هفت صبح اماده باشین و لباس هایی که امشب روی تختون اماده میزاریم و تن کنید.



تنبلی بسه دخترا،میدونم که از پسش بر میاین...



از فردا شما تحت اموزش تخصصی رزسیاه قرار خواهید گرفت.



سوالی هست؟!



ترسیده به یکدیکر نگاه کردند و به نشانه نه سر تکان دادند.



با لبخند ادامه دادم:





ـ خوبه! میتونین برین استراحت کنین.



#207





( تارا )





اون شب بعد از حرفای حامد به اتاق هامون برگشتیم تا استراحت کنیم.


romangram.com | @romangram_com