#تارا_پارت_126
اتیش جهنم شدم و افتادم به جون حامد...
باید فراموش کنی و نذاری کسی دردت رو ببینه،چون ازش پتک میسازه و خارت میکنه.
تو و الان چه بخوای و چه نخوای وارد قصه رزسیاه شدی.
رزسیاه باطلاقی بود که پدر حامد ساخت و من به اشتباه تقویتش کردم.
انقدر قدرتمند شده که هرچی که مانعش باشه رو نابود کنه...
کاری ازم بر نمیاد،جز کمک و نجات افرادی که توی ایت رته قرار میگیرن.
من تاوان اشتباهم رو دادم،سالها دردی رو توی وجودم حس کردم که درمون نداشت.
به اشتباه با نفرت جای خالی درد قلبم رو پر کردم.
من ناخواسته شبیه امیر علی شدم.
آتش زدم و خاکستر کردم،اما انقدر داغ بودم که تازه میفهمم بیشترین اسیب رو خودم دیدم.
تو دختر قوی هستی پیکو...خودت گفتی از بچگی کار کردن و مرد بودن رو یاد گرفتی پس به خودت بیا و امروز درد امروزت رو بریز بیرون و خاکسترش کن.
نذار فردا همین درد بدون اینکه بفهمی مثل مار دورت بپیچه و محکومت کنه به مرگ تدریجی.
تجربه خاطرات تلخ غیر قابل باور انسان رو مثل یه ساختمون ویرون میکنه.
بستگی به خودت داره چطور باسازی کنی و روی پاهای خودت بایستی..
خون مادرم که سنگ فرش های خونمون رو رنگین کرده بود رو خوب به خاطر دارم پیکو...
من هنوز هم توی اون روز نحس زندگی میکنم.
هر روز و هر ثانیه !
چرخید و نگاهم کرد... چونش لرزید،لبخند زدم و اغوشم رو براش باز کردم.
صدای هق هق بلندش ارومم میکرد،میدونستم اروم میشه...
پشتش و نوازش کردم و اجازه دادم خودط رو تخلیه کنه...
#201
( تارا )
دلم طاقت نمیاورد پیکو با اون حالش تنها بمونه،با اینکه میدونستم رز کنارشه نگران بودم.
راه خروج بیمارستان رو پیش گرفتم و دنبالشون گشتم.
موفق شدم روی یکی از نیمکت های حیاط پیداشون کنم.
بین راه ایستادم و تو فاصله بیست قدمی نگاهشون کردم.
پیکو تو بغل رز اشک میریخت و رز دلداریش میداد.
لبخند محوی ناخوداگاه روی لب هام ظاهر شد.
قدم های اومده رو به عقب برداشتم و برگشتم پیش دخترا...
رز عجیب بود،پر از رمز و راز یعنی کسی توی این دنیا بود که تونسته باشه کشفش کنه!
یه یه نماد از کوه استقامت و کلکسیون درد و رنج بود!
چطور امکان داشت یه ادم اونم یه زن با روحیات شکننده،اینطور مقابل سختی مبارزه کنه و کم نیاره.
رز واقعا یه اسطوره بود... کسی که اونو الگوی زندگیش قرار میداد قطعا همیشه موفق بود...
#202
romangram.com | @romangram_com