#تارا_پارت_125



به چشم های رز خیره شد و نالید.



ـ چطور میتونی این حرفو برنی.



ـ پیکو عزیزم،درکت میکنم سخته اما قبول حقیقت عذاب روحی ادم رو کم میکنه. گریه کن پیکو...درد وجودت رو بریز بیرون





انگار حق با رز بود هانا و نانسی بی حال روی صندلی ها نشستن.



صدای گریه هانا وصورت خیس نانسی دردم رو بیشتر میکرد.



جمیلا دور خودش چرخید و گفت:



ـ باورم نمیشه،همین چند ساعت پیش سرحال رفت اتاق عمل...



قطره اشکی که از چشمم سر خورد رو کنار زدم. به اطرافم نگاه کردم.



دیوید رفته بود...!



پیکو رز رو کنار زد و به سمت خروجی راه رو قدم برداشت.



قدم برداشتم تا دنبالش برم،رز متوقفم کرد و گفت دنبالش میره...



حرفای دیشب رو فراموش نکرده بودم،اما بهش اعتماد داشتم !



ایستادم و رفتنش رو نگاه کردم.



چقدر سخت بود کنترل این روز های زندگی من.



#200





( رز )





مانع رفتن کایا دنبال پیکو شدم و خودم رفتم دنبالش.



عجیب حال این دختر من رو یاد خودم می انداخت.



روی نیمکت خالی حیاط بیمارستان نشست و به مقابلش خیره ماند.



میدانستم که شوکه است،این اشک نریختن ها و در خود ریختن ها مرا به این روز انداخت.



میترسیدم از عاقبت این دخترک،مخصوصا حالا که در مقابل تک تک شان مسئول بودم.



با فاصله کنارش نشستم و دست هایم را در اغوش کشیدم.



انقدر غرق در خود بود که نگاهم نکرد.





اما حضورم را احساس کرده بود.



بدون مقدمه چینی شروع به صحبت کردم.





ـ وقتی جسم غرق خون مادرم رو جلوی چشمام دیدم حال الان تورو داشتم.



اونقدر ریختم تو خودم که شد غده اندازه گردو تو مغزم!



هر روزم پیشرفت میکنه و خونم رو میمکه،مثل زالویی که تو دوره نوجوانی بهش اجازه رشد دادم.



اشتباه من رو تکرار نکن پیکو،از من آیینه عبرت بساز دخترم.



تو تمام زندگیت رو از دست دادی که مادربزرگت بود.



من هم پدرم/مادرم/برادرم و خواهرام رو از دست دادم.



اون زمان مثل الان تو اشک نریختم.



سنگ شدم و افتادم به جون اطرافیانم.



romangram.com | @romangram_com