#تارا_پارت_123
سوار شدم و کمربندم رو بستم. بدون حرف استارت زد و حرکت کرد.
از مسیری که طی میکرد مشخص بود خارج از شه قرار داریم.
کمی شیشه رو پایین دادم و عمیق نفس کشیدم.
من با چه جرئتی همراه یه مرد غریبه اومده بودم خارج از شهر!
این مرد عجیب بود،اصلا اون موقعه شب چطور سر راه من قرارگرفت!
با توقف ماشین به اطرافم انگاه کردم.
جلوی بیمارستان بودیم و من نفهمیده بودم!
تمام مدت غرق افکارم بودم. کی باورش میشد در عرض وند دقیقه و تنهاچند کلمه بتونن زندگی ادم رو زیر و رو کنه!
اما اتفاق افتاد،برای من،متی که از امروز تارا بودم.
از امرو باید خود واقیم رو با منطق میشناختم.
پیاده شدم، و باتمام سرعتم راه رو های بیمارستان رو پشت سر گذاشتم.
طبق اطلاعات پذیرش،هنوز عمل ادامه داشت و همراهان بیمار پست در اتاق عمل منتظر بودن.
به راهم ادامه دادم و موفق شدم اتاق عمل رو پیدا کنم.
همه پشت در روی صندلی های انتظار نشسته بودن.
اما پیکو کلافه قدم میزد... پشت به من حرکت میکرد.
نفس گرفتم و اروم ترادامه دادم.
صدای دیوید زیر گوشم پیچید،خوب بود که نرفته بود! جوابی برای غیبت ناگهانی دیشبم نداشتم.
ـ اروم باش و محکم جلو برو
به چهره خونسردش نگاه کردم،ته دلم گرم شد.
پیکو چرخید و نگاهش باهام قفل شد.
انگار شوکه شده بود،مکث کوتاهی کرد و بلند اسمم رو صدا زد.
بقیه هم متوجه حضورم شدن.
نفس گرفتم و جلو رفتم،حق با دیوید بود باید محکم باشم.
#196
صورتم رو با دستاش قاب گرفت و از بالا تا پایین کل تنم رو انالیز کرد.
ـ خداروشکر،خداروشکر که سالمی...اخه کجا رفتی تو دیونه مگه راهش فراره اخه !
برق اشک توی چشم هاش باعث شد لبخند تلخی روی لب هام جا خوش کرد.
پس میدونست!
نگاه کوتاهی به بقیه انداختم، نه تنها پیکو بلکه همه میدونستن!
از نگاهی که ترحم داشته باشه متنفرم...
دستش رو از روی گونم پایین کشیدم و بوسیدمش.
برخلاف بقیه نگاه رز پر از غم بود...پراز دلتنگی... خبری از ترحم توی نگاهش نبود...
پیکو ازم فاصله گرفت و گفت
ـ مادربزرگ دنبالت میگشت.
romangram.com | @romangram_com