#تارا_پارت_122
دستم رو فشرد و گفت:
ـ شما پنج تا همیشه مثل خواهر کنار هم بودین.میدونم بیماری من برای همه شماها دردسر شد عزیزای دلم...
جمیلا ـ این چه حرفیه،شما کم از مادر برای ما نبودین،دختر برای مادرش جونش رو هم میده،توروخدا این حرفارو نزنین.
رز جلو اومد و رو به مادربزرگ با لبخند گفت:
ـ حالتون خوبه
ـ شکر خدا،به لطف شما،این مدت خیلی زحمتتون دادیم.
ـ این چه حرفیه،وظیفه بوده. این دخترا برای منم عزیزن
ـ خدا خیرت بده،حواست بهشون باشه. یکم سر به هوان اما کاری و دل پاکن..
رز با لبخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت:
ـ چشم حتما،انشالاه سلامت از اتاق عمل بیرون میاین.
با ورود دکتر بحث خاتمه پیدا کرد.
پیشونی مادربزرگ رو بوسیدم و عقب ایستادم.
اخ کایای بی معرفت،مگه قرار نبود همیشه کنار همدیگه باشیم.
اخه تو کجایی دختر....
همه خونسرد روی صندلی های انتظار نشسته بودن.
اما مگه اضطراب وجودم اروم میگرفت.
حدود دوساعت بود و هنوز خبری از مادربزرگ نداشتم.
#195
( کایا )
به سویشرت بین دستام خیره شدم و سوالی به دیوید نگاه کردم.
ـ این چیه؟
ـ بپوش هوا سرده
از کنارم رد شد و به سمت کتش رفت،پشت به من ایستاد و مشغول مرتب کردن یقه لباسش شد.
از فرصت استفاده کردم و سویشرت مشکی رنگ رو پوشیدم.
بی اندازه به تنم بزرگ بود به حدی که دستام بین استین لباس گم شده بود.
کلافه با استین های بلند لباس درگیر بودم که گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
با تجعب به حرکات دستش نگاه کردم.
استین لباس رو تا مچ دستم تا زد و یقه لباس رو روی سر شونه هام مرتب کرد.
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
ـ حالا میتونی حرکت کنی
لبخندمصنوعی زدم و پست سرش از خونه خارج شدم.
چشمم که به حیاط افتاد چشمام گرد شد.
اینجا چقدر قشنگ بود!
از بهت خارج شدم و سرعت قدم هام رو بیشتر کردم.
romangram.com | @romangram_com