#تارا_پارت_121
تنها کسی که بی میل خوردن بقیه رو نگاه میکرد اون بود.
با غم نگاهم کرد و گفت:
ـ تمام نیرو هامو دنبالش فرستادم.
نگران نباش پیدا میشه عزیزم.
از بیمارستان تماس گرفتن،تا یک ساعت دیگه مادربزرگت رو میبرن اتاق عمل،اگه دوست داری قبلش ببینیش اماده شو بریم بیمارستان.
باغم فقط سرم رو تکون دادم و با شونه های افتاده راه اومده رو برگشتم.
بلوز ساده ایی پوشیدم و بعد از مرتب کردن شلوار لیم سویشرتم رو چنگ زدم و بستن بند کفشم رو به بین راه موکول کردم.
#193
بدون توجه به اسرار های رز برای خوردن صبحانه، از خونه بیرون زدم و گفتم که داخل حیاط منتظر میمونم.
نگاه تاسف بار جمیلا و پوزخند اهورا رو دیدم.
اما اهمیت ندادم و از سالن خارج شدم.
نگهبان های حیاط بیشتر شده بودن.
دلم برای مادربزرگ تنگ شده بود،شاید اون میتونست،کمکم کنه تا اروم شم.
یکم بعد اول رز و بعد دخترا اومدن.
همراه دوتا نگهبان که اهورا همراهمون فرستاد راهی بیمارستان شدیم.
تمام راه سکوت کردم و خودم رو مشغول تماشای اطرافم نشون دادم.
از اون روزای بود که دلم میخواست هانا رو تا حد مرگ کتک بزنم.
گاهی که چونش گرم میشد،مثل جاروبرقی که سیمش پاره شده باشه،یه ریز حرف میزد....
با توقف ماشین و فرمان پیاده شدن رز انگار دنیا رو بهم دادن.
چون راه رو بلد بودم جلو تر از بقیه به سمت اتاق مامان بزرگ رفتم.
به موقع رسیدم،دکترا داشتن امادش میکردن تا بره اتاق عمل.
چند دقیقه مهلت خواستم،خوشبختانه موفق شدم کسبش کنم.
#194
بالای سرش ایستادم و صورتش رو بوسیدم.
بی حال نالید:
ـ اومدی دخترم
اشکم رو کنترل کردم و جواب دادم:
ـ اره اومدم عزیز دلم،یه دونه مامان که بیشتر ندارم
ـ پیکو
ـ بله مامان بزرگ
در باز شد و دخترا اروم وارد اتاق شدن.
رز در اخر اومد داخل و در رو بست.
لبخند زد و اشاره کرد دخترا جلو بیان،همه دور تخت حلقه زدیم.
نگاهمون کرد و گفت:
ـ پس کایا کجاست
پلک هام رو بستم و نفس گرفتم
ـ میاد مامان بزرگ،کایاهم میاد
romangram.com | @romangram_com