#تارا_پارت_120
بدون دادن جواب با قدم عای بلند از سالن خارج شد.
هانا با ترس گفت:
ـ چیکار کردی اینجوری قاطی کرده!
با رفتن اهوراجرئت پیدا کردم و طلبکار گفتم:
ـ رفتم تو کوچه دنبال کایا
نانسی با تاسف سر تکون داد و گفت:
ـ تو عقل تو اون کلت هست اخه،بعد از اون اتفاق و تیر اندازی چطوری جرئت کردی تنها بری دنبال کایا.
ایستادم و داد زدم
ـ چیه نکنه شماهام مثل این قوم بی عاطفه شدین؟
هیچ میفهمین چه بلایی سر کایا اومده و الان چه حالی داره.
جمیلا ـ ما هم درک میکنیم پیکو،اما کاری از ما ساخته نیست.
تمام خشمم رو با فشار دادن ناخن هام کف دستم خالی کردم و از سالن خارج شدم.
پله ها رو طی کردم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
با تمام قدرتم در اتاق رو کوبیدم و جیغ زدم.
ذهنم درگیرکایا بود... میدونستم الان به شدت به بودنم احتیاج داره
روی تخت نشستم و به عکس دونفرمون کنار پاتختی خیره شدم.
لب هام رو با غم بهم فشار دادم و خیره به لبخندش توی عکس گفتم:
اخه کجا رفتی دختره خل...!
#192
تمام شب اتاق رو قدم زدم،کلافه بودم و خوابم نمیبرد.
میترسیدم از طلوع افتاب !
کایا نبود،وفردا مادربزرگ رو عمل میکردن.
خدایا خودت بهم صبر بده... خودت این کابوس رو تمومش کن.
انقدر راه رفتم که پاهام درد گرفت.
لبه تخت نشستم تا استراحت کنم.
اما نفهمیدم کی خوابم برد...
با احساس برخورد نور افتاب به صورتم چشم هامو باز کردم و غلط زدم.
چند ثانیه طول کشید تا هوشیار بشم.
با یاد اوری اتفاقات شب گذشته مثل برق گرفته ها از جام پریدم و از اتاق خارج شدم.
حین گذر از پله ها چند بار تا مرز افتادن رفتم و خودم رو کنترل کردم.
همه سر میز صبحانه مشغول بودن.
چطور میتونستن انقدر خونسرد باشن؟!
جلو رفتم،متوجه حضورم شدن.
رو به رز گفتم:
ـ پیداش نکردین نه؟!
romangram.com | @romangram_com