#تارا_پارت_119
گلوم میسوخت و سرما رو حس میکردم.
روی زانو هام خم شدم و اشک ریختم.
خدایا کجا رفته... با احساس حضور کسی پشت سرم ایستادم.
اهورا بود که طلبکارانه نگاهم میکرد.
تمام عصبانیتم رو توی بلندی صدام تخلیه کردم و داد زدم:
ـ چیه،به چی نگاه میکنی. برو دنبالش بگرد.
همش تقصیر شماهاست.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
ـ اتفاقا داشتم همین کار رو میکردم مه متوجه شدم دختر بچه غرغرویی که همراهم بود گم شده.
مجبور شدم بجای تارا دنبال تو بگردم!
استینم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
ـ تو به کی گفتی غرغرو؟!
خونسردی این مرد غیر قابل تحمل بود.
خندید و برگشت... استینش رو کشیدم و گفتم:
ـ من با دیوار حرف نمیزنمااا
ـ الان وقت این حرفا نیست پیکو،برگرد داخل و دردسر درست نکن.
داد زدم:
ـ من دردسر درست میکنم اره؟
با حرص خندیدم...
ـ من یا شماها که با راز احمقانتون گند زدین به زندگی یه دختر.
چشم هاشو تو کایه سرش چرخوند و بازمو کشید... وارد حیاط شد و به سمت خونه رفت.
هرچقدر که تلاش کردم تا دستم رو ازاد کنم بی فایده بود.
وارد ویلا شد و تقریبا پرتم کرد روی مبل.
#191
خونسردبود،اما بین کار ها و حرکاتش خشونت هم دیده میشد.
خودم رو جمع و جور کردم و ترسیده بهش خیره شدم.
انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
ـ از جات تکون نمیخوری،غرنمیزنی و دردسرم درست نمیکنی. روشنه؟
سرم رو تکون دادم و خودم رو بیشتر داخل مبل فشردم.
نگاهی به دخترا که اطرافمون نشسته بودن انداخت و گفت:
ـ نذارین بیاد بیرون،نگرانیتون رو درک میکنم اما صلاحه داخل بمونین.
نگران دوستتون نباشید،خیلی زود پیداش میکنیم.
جمیلا نگاه تندی بهم انداخت و رو به اهورا گفت:
ـ نگران نباشین،پیکو داخل میمونه.
romangram.com | @romangram_com