#تارا_پارت_118


ـ وای نه خدای من اخه چطور فراموش کردم.



#188





کنجکاو پرسیدم:



ـ چی رو فراموش کردی کایا؟



ـ خواهش میکنم برم گردونین



ـ چرا،چیشده که انقدر مهمه



ـ باید برم پیش پیکو



ـ باشه بسین صبحانتو بخور میری



ـ نه باید همین الان برم.،ساعت چنده؟



ساعت دور مچم رو چک کردم و جواب دام:



ـ ده و نیم





لبش رو به دندون گرفت و دور خودش چرخ زد.





ـ میگی چیشده یا نه؟



ـ امروز قرار بود مادربزرگ رو عمل کنن.



به پیشونیش ضربه زد و گفت:



ـ اوف خدایا اخه چرا من انقدر خنگم!

چطوری یادم رفت.





لبخندم رو جمع کردم و گفتم:



ـ چیزی نشده که ،میریم.اما اول صبحانتو بخور بعد



ـ وای نه توروخدا،همین الان بریم.

قرار بود ساعت هشت صبح عمل انجام بشه،تا الان حتما تموم شده.



عقب کشیدم و از کنارش رد شدم.



ـ باشه اماده شو میریم...



لبخند زد و گفت:



ـ وای ممنونم



#189





( پیکو )





از اتاق بیرون زدم و با تمام سرعتم دنبال اهورا از خونه بیرون زدم.



از حیاط رد شدیم و، ایستاد و داد زد .

در عرض یک ثانیه، همه پخش و مشغول گشتن اطراف شدن.



از فرصت استفاده کردم، وارد کوچه شدم.



نفس گرفتم و بلند صداش زدم.

دوباره و سه باره،اما نبود کایا،دویت بچگی من نبود.



میدونستم حال خوشی نداره و بیرون رفتنش با لون حال براش خطرناک بود مخصوصا اینکه علاوه بر روح،جسمش هم زخمی بود.



#190


romangram.com | @romangram_com