#تارا_پارت_117



به سمت اشپزخانه قدم برداشتم و همزمان گفتم:



ـ دست و روت رو بشور بیا کایا





به پشت سرم نگاه کردم،اما بی حرکت سر جاش نشسته بود.

دومرتبه صداش زدم:



ـ کایا



جواب نداد...



راه رفته رو برگشتم و با لمس شونه هاش تکونش دادم.



سرش رو بالا اورد و گفت:



#186





ـ یعنی همش واقعبت داشت؟



متوجه منظورش شدم اما کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:



ـ حرف های دیشب،دیروز یا یک هفته پیش رو فراموش کن کایا،امروز از نو شروع شده.

کایای ضعیف دیشب رو از بین ببر و قوی باش،اجازه نده هر اتفاقی که افتاده ضعیفت کنه...





ـ نمیتونم باور کنم تمام عمرم مثل احمقا دور باطل زدم اونم تو یه دنیای پوچ و خاکستری...





ـ فراموش نکن کایا،عبرت بگیر.

از اتفاقات تلخ زندگیت عبرت بگیر و ازشون پل بساز برای ایندت.





ـ نمیتونم...





ـ چرا میتونی،باید بتونی کایا،از ادامه دادن نترس از خاطرات تلخ نترس.

باهاشون بجنگ و شکستشون بده....



#187





سکوت کرد و فقط به خیره شدن اکتفا کرد.



ـ کایا



نگاه از گلدان روی میز گرفت و گفت:



ـ سعی میکنم...



لبخند زدم... دستس رو کشیدم و مجبورش کردم بایسته.



با احتیاط ایستاد،وگردنبند دور گردنش رو دست کشید و قدم برداشت.





ـ بیا،صبحانه بخور...بهتر که شدی برمیگردیم. و یا اگر نخواستی برنمیگردی...



صندلی رو عقب کشید و نشست.



میز رو دور زدم و مقابلش نشستم.

دستش رو جلو اورد برلای برداشتن تکه نون،بین راه متوقف شد و با وحشت نگاهم کرد.



با تعجب سر تکون دادم که گفت:



ـ امروز چند شنبست؟



ـ جمعه چطور مگه!



ایستاد و گفت:



romangram.com | @romangram_com