#تارا_پارت_116
تصویر واضح چند لحظه پیش لامپ رو تار میدیدم.
پلک هام رو بستم،چکیدن اشک و رفتنش تا لاله گوشم رو حس کردم.
درگیر با خاطرات نامعلوم و پوچم تسلیم خواب شدم.
#184
( دیوید )
یکم که حالم بهتر شد برگشتم داخل، روی مبل طاق باز خوابش برده بود.
پتو پایین پاش رو که اماده گذاشته بودم.
اروم باز کردم و روش کشیدم.
سمت راست بلندی موهاش از مبل خارج شده بود و پایین افتاده بود.
خم شدم و به پلک های متورم و سرخش توی خواب نگاه کردم.
بی اراده خم شدم و زخم گوشه پیشونیش رو بوسیدم.
گرمای نفسش رو روی گردنم حس کردم.
اروم عقب کشیدم و زمزمه کردم:
ـ خوبه که زنده ایی تارا...
حق با انالیا بود، من و تارا بی نهایت شبیه به هم بودیم...
تنها فرقمون این بود که اپن صعیف تر از من برای مبارزه توی این راه بود.
من کنار اومدن رو یاد گرفته بودم.
ازهمون بچگی!
اونم یاد میگرفت،تنها راه چارش زمان بود.
روی کاناپه مقابلش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
اونقدر فکرهای جورواجور از ذهنم رد شد که نفهمیدم کی خوابم برد.
#185
اما صبح روز بعد،طبق عادت روزانه راس ساعت همیشگی بیدار شدم.
کایا هنوز خواب بود،بدون اینکه بیدارش کنم از پذیرایی خارج شدم.
دوش گرفتم و صبحانه مختصری اماده کردم.
اخر هفته ها رو اینجا میگذروندم،وتقریبا همه چی اماده داشتم.
یکی از عادت های قابل توجه این دختر خوش خوابی و علاوه بر اون،سنگین بودن خوابش بود.
بدون لمس کردنش اسمش رو صدا زدم.
اما تکون نخورد و هیچ عکس العملی نشون نداد.
نزدیک تر رفتم و تکونش دادم،غلط زد و اروم پلک هاشو باز کرد.
رگه های قهوه ایی روشن بین تیرگی چشم هاش رنگ گرفت.
پلک زد،به محض هوشیاری کامل نیم خیز شد.
ـ صبح بخیر کایا
اروم جواب داد:
ـ صبح شما هم بخیر
romangram.com | @romangram_com