#تارا_پارت_12
بقیه نیز رد دست پیکو را دنبال کردند و به جمعیت عظیمی که کنار سالن در حال تحویل چمدان هایشان بودند خیره شدند.
کایا_خدای من انگار به موقعه رسیدیم!
تمام شرکت کننده ها دارن چمدون تحویل میدن.
جلو رفتند و بعد از کلی سرزنش شدن برای دیر رسیدن ساک های کوچکشان راتحویل دادند و روی صندلی هایشان مستقر شدند.
کایا به محض نشستن خمیازه بلندی کشید و کش و قوسی به تنش داد.
پیکو با عصبانیت گفت:
_بخدا کایا اگه بخوابی با همین دستام خفت میکنم!
بقیه دختر ها بلند خندیدند. کایا اخم هایش را در هم کرد و به اطرافش خیره شد.
تقریبا همه در جایشان مستقر شده بودند.
نگاهش لحظه ایی با دو گوی ابی قفل شد.
او دیوید بود! دیوید لوکاس... مرد مغروری که او را مقابل ملیون ها جمعیت به تمسخر گرفته بود.
دیوید کت اسپورت خردلی رنگ به همراه شلوار کرمی به تن داشت و پیراهن ابی روشنش از میان زیپ نیمه باز لباسش نمایان بود.
کایا با نفرت رو از نگاه خیره دیوید گرفت و زیر لب فوشی نثارش کرد.
تمام راه اخم کرد و جواب سوال های دوستانش را کوتاه داد.
حالش گرفته شده بود و به شدت احساس نفرت نسبت به ان مرد مغرور داشت.
سرش را پایین انداخت و خود را مشغول ورق زدن بی خود مجله های مد کرد.
هر گاه که سرش را بالا می اورد متوجه نگاه خیره دیوید میشد!
هم برایش عجیب بود و هم نفرت انگیز!
با خود گفت:
بهم میگه زشت! بعدم مثل برج زهرمار میشینه جلوم بهم نگاه میکنه.!
شاید تنها4صندلی با هم فاصله داشتند.... اما نگاه خیره دیوید را به خوبی حس میکرد.
دلش میخواست تمام مجله های مقابلش را به سمت او پرت کند و فریاد بزند.
انقدر نگاه نکن! بی دلیل دست و پایش را گم کرده بود.
اما نقابی خونسرد به چهره خود زده بود و گاهی به دیوید که با چهره ایی عادی به او نگاه میکرد.
#پارت21
خیره میشد و سریع نگاهش را میدزدید.
کم کم صدای اطرافیانش را کم و بیش میشنید که در مورد نگاه دیوید به او صحبت میکردند.!
با احساس فرو رفتن چیزی به پهلویش به خود امد.
پیکو_هی کایا!
_هوم...
_میگما این یارو چرا اینطوری نگاهت میکنه!؟
romangram.com | @romangram_com