#تارا_پارت_11

کایا مجبور بود که بعد از اتفاقات دیشب برای جمع اوری وسایلش هم که شده به خانه برود و با مادرش روبرو شود.



انالیا زنی خوش گذران و عیاش بود...و پایبنده به وظیفه مادری نبود!



کایا هرگز علت رفتار های سرد مادرش را نمیدانست...



بعد از گذشت سالها حال او در سن22سالگی ترجیح میداد که زیاد با مادرش هم کلام نشود!



چون هر بار به دعوا ختم میشد... بیشتر تایم خود را به اموزش رقص و دوستانش اختصاص میداد.





پیکو دوچرخه اش را مقابل خانه نگه داشت و رو به کایا که پیاده میشد گفت:



_کایا با مامانت دعوا نکنیا!



کایا پوزخندی زد وگفت:



مگه ما جز دعوا مکالمه دیگه ایم با هم داریم!



پیکو غمگین به او خیره شد .. کایا لبخند محزونی زد و وارد خانه شد...



_نمیای داخل؟



_نه برو زود جمع کن بیا...



_پس خودت چی! دیر نشه!



_نه بابا من چهار تا تیکه بیشتر لباس ندارم که کار دوسوته برو...منتظرم



#پارت19





کایا سری تکان داد و به سرعت وارد خانه شد.



نگاهی به سر تاسر سالن انداخت و وقتی از نبود مادرش مطمعا شد به اتاقش رفت.





۰چمدان سرخش را از کمد بیرون کشید و یا عجله تمام لبایپس هایش را مرتب داخلش چید.



مایحتاج بهداشتی و لازمه سفرش را داخلش گذاشت و زیپش را کشید.



نفسش از این همه تحرک بند امده بود...

مقابل ایینه ایستاد و دستی به موهای مواجش کشید.



تره ایی از ان را پشت گوشش زد و روی تکه کاغذی نوشت.



دنبالم نیا مامان.. بزار برای یک بارم که شده خودم راهمو انتخاب کنم!



کایا.





نامه را روی ایینه چسپاند و بعد از برداشتن کارت اعتباری و چمدان اش از خانه بیرون زد.



همراه پیکو به خانه انها رفت و بعد از جمع کردن وسایلش به پیکو قول داد که عصر پرستاری مطمعا برای نگه داری از مادر بزرگش به خانه او میرود.!



گرچه مادر بزرگ پیکو مسن بود. اما از ما افتاده نبود و از پس کار های خود بر می امد.



اما پیکو نگران بود و با قول کایا دلش ارام گرفت بعد از بوسیدن مادر بزرگ و دعای خیرش راهی شد.



#پارت20





نانسی ؛هانا؛جمیلا نیز برای تلف نشدن وقت میان راه به کایا و پیکو پیوستند.



ساعت و 16:30هم گذشته بود و دختر ها با دلی پر اضطراب در راه فرودگاه بودند.





به محض رسیدن به سالن فرودگاه چشم چرخاندند.





پیکو_ اوناهاش اونجان... ببین اون یکی از داور هاست.



romangram.com | @romangram_com