#تارا_پارت_112


پشتش رو دست کشیدم، خیسی اشک هاشو روی سر شونه هام حس میکردم!



مثل دختر بچه بی پناهی که مادرش رو گم کرده بود،میلرزید و اشک میریخت.



سرم رو بین موهاش خم کردم و پلک هام رو بستم.



امشب عجیب غرق خاطراتم بودم.



خاطرات پسر بچه شش ساله دست از سرم بر نمیداشت.



پسر بچه بی پناهی که دل خوش به تماس های گاه و بیگاه مادرش میشد.



مادری که کیلومتر ها ازش دور بود!



وعده های دروغ مادری که پشت تلفن پا به پای پسر شش ساله اشک میریخت و قول میداد که تموم میشه....





مادر قول داد.... اما دیر اومد!



اونقدر دیر که پسر بچه شش ساله عادت کرد به تاریکی اتاقش.



عادت کرد به تنها بودن تو مدرسه شبانه روزی!



اونقدر دیر که دیگه پسر بچه شش ساله بزرگ شد و تشکیل خانواده داد....



پدر شد،همسر شد!



افسوس که پسر این پدر هم به اقبال خودش دچار شد.



حالا این پسر بچه شب ها پشت تلفن پسر خودش رو دلداری میداد و قول میداد...



قول میداد تموم شه تاریکی شب.



اما این شب نحس سحر نداشت!

طلوع خورشید نداشت.....



فقط سیاهی شب بود و بس....





بی اراده لب زدم:



ـ تموم میشه،روزای سخت توی زندگی هر ادمی هست کایا.

تو باید قوی باشی،هر اتفاقی هم که افتاد قوی باش و نذار دنیا شکستت بده.

نذار نابودت کنن و از کنارت رد شن.

باور داشته باش خودت به تنهایی میتونی مقابل تمام دنیا وایسی و حقت رو پس بگیری.

هرچقدر هم که سخت بود تسلیم نشو...



#180





فاصله گرفت و بینیشو بالا کشید.



ـ من معذرت میخوام،دست خودم نبود.



لبخند زدم...



ـ اشکالی نداره،بهش فکر نکن.تموم شد.





نگاهم رو روی اجزای صورتش چرخوندم و به در انتهای سالن اشاره کردم.



ـ یه اب به دست و روت بزن،به اروم خوابیدنت کمک میکنه...



رد نگاهم رو دنبال کرد و ایستاد.



پست سرش حرکت کردم،وارد دست شویی شد و من از اتاق براش حوله تمیز اوردم.



حوله رو روی بالشتش گذاشتم و به سمت بالکن رفتم.



تجدید خاطرات التهاب بدنم رو به اوج رسونده بود.




romangram.com | @romangram_com