#تارا_پارت_113

روی مبل داخل حیاط لم دادم و نفس گرفتم.



#181





( رز )





به در اتاق تکیه زدم و پلک هام رو با درد بستم.



صدای گریه بلندش وجودم رو اتیش میزد.



از در فاصله گرفتم و به طبقه پایین رفتم.



حامد مقابل دخترها نشسته بود.

به محض اینکه اخرین پله رو طی کردم متوجه ام شد.



بدون حرف بهم خیره شد....



چهره بهت زده دختر ها نشون میداد که حامد هم کارش رو انجام داده.



تموم شد... دیگه کایاایی وجود نداره.



از امروز تنها تاراست که زندگی میکنه.!



کنارش نشستم،آب گلوم رو قورت دادم و به چهره خونسرد اهورا خیره شدم.



بیخیال از جو به وجود اومده درگیر،جدا کردن پوست پرتقال از گوشتش بود!



هانا/نانسی/جمیلاو پیکو با چشم های گرد و صورت های وحشت زده نگاهم میکردن.



لب هام رو تر کردم و گفتم:



ـ میدونم که حامد همه چی رو براتون توضیح داده.

میدونم که شوکه شدین و براتون غیر قابل باوره...

خودم هم نمیخواستم که اینطوری بفهمین، اما شرایط این طور ایجاد کرد.





پیکوگفت:



ـ کایا هم میدونه؟



اهورا قبل از من تذکر داد:



ـ کایا نه،از این به بعد میگی تارا



پیکو چهرشو جمع کرد و روبه اهورا گفت:



ـ شما پرتقالتونو میل کنید،من از رز سوال کردم!



اهورا لبخند زد،گویا حال پیکو رو درک میکرد. میدونستم اگه شرایط دیگه ایی بگو جواب دندون شکنی بهش میداد.



اما بی اعتنا به کارش ادامه داد.



پیکو دوباره پرسید:



ـ میدونه؟بهش گفتین اره؟



ـ چند دقیقه پیش همه چیز رو براش توضیح دادم.



لبش رو به دندون گرفت و ایستاد.



ـ پس من میرم پیشش..



قبولش سخت بود اما این دختر از من به تارا نزدیک تر بود لبخند زدم و با بستن پلکم راهیش کردم.



قدم تند کرد و از پله ها بالا رفت.



جمیلا گفت:



ـ اون ادم چرا میخواد کایا رو بکشه؟



romangram.com | @romangram_com