#تارا_پارت_111
ماشین رو پارک کردم و روی بازوش دست کشیدم، هوشیار شد.
ـ پیاده شو
اروم پیاده شد،حتی نپرسید کجا اوردمش!
در ویلا رو باز کردم و کنار ایستادم. موهاشو کنار زد و داخل رفت. گردنبند دور گردنش و کبودی پیشونیش بهم دهن کجی میکرد...
پشت سرش وارد شدم و چراغ های ویلا رو روشن کردم.
#178
از پله های کوتاه ورودی سالن پایین رفت و روی کاناپه سفید وسط سالن نشست.
کتم رو روی مبل کنارش انداختم مشغول روشن کردن شومینه شدم.
دیر وقت بود،حتما تا الان رز متوجه نبودش شده! بد نیست یکم نگران بشه...
در حال حاضر جلب اعتماد این دختر مهم تر بود!
چشم از شعله های شومینه گرفتم و روی مبل مقابلش لم دادم.
ـ کایا
بی حرف نگام کرد...
ـ راحت باش و استراحت کن، من چیزی به کسی نمیگم!
کوسن پشتش را روی مبل جابجا کرد و دراز کشید.
جنین وار پاهایش را درون شکمش جمع کرد...
دلم آتش میگرفت از مضلومیت این دختر.
این حال را در کودکی تجربه کرده بودم!
تنهایی انسان هارا نابود میکند...
قطرات اشک از چشم تا بینی اش سر خورد.
انقدر ان غم قدرت داشت که قطره اشکش را به پارکت رساند!
با دست اشکش را پس زد اما کم کم کنترلش را از دست داد و شانه هایش لرزید.
پلک هایم را بستم و خود را در خاطراتم تجسم کردم.
#179
هیچکس در این دنیا به اندازه من درد این دختر را درک نمیکرد.
منم هم شب ها در تختم اشک میریختم و دلم برای مادرم تنگ میشد.
اما کسی نبود تا اشک هایم را پاک کند و آرامم کند..
با صدای هق هق بلندش پلک هایم را باز کردم.
سنگینی سرم را حس میکردم...
نشسته بود و اشک میریخت، از شکستن غرورش مقابل من نمیترسید.
من هم شب با با فشار بغض نشسته اشک میریختم و کسی کنارم نبود!
جلو رفتم و کنارش نشستم، سرش را بالا اورد و خود را در اغوشم انداخت.
میلرزید و تکرار میکرد...
ـ کمکم کن.. خواهش میکنم کمکم کن.
دارم خفه میشم... دیگه نمیتونم
#180
romangram.com | @romangram_com