#تارا_پارت_109

اون ساختمون سوخته و تجدید خاطرات عجیب و غریب بی راه نبود!



اونجا خونه من بوده!



#174





( دیوید )





مشکلات برگذاری مراسم شو و معرفی طذح های جدید به مشکل بر خورده بود و باید حتما رز رو ملاقات میکردم.



بعد نبود بعد از اون شبیخونم بد نبود اوضاع و احوال اعضای خانواده باشکوه رز رو از نزدیک ببینم.



با اومدن یه دختر جلوی ماشین به سرعت و محکم ترمز رو فشار دادم.





نفس حبس شدم رو ازاد کردم و پیاده شدم.



ـ هی دختر تو دیونه شدی



عجیب این موهای سیاهی که روی صورتش ریخته بود اشنا بود!



اروم بهش خوردم،مشخص بود حال خوشی نداره!



دستاشو روی زمین فشار داد و سعی کرد بلند شه.



هق هق ریزش کنجکاوم کرده بود!



جلو رفتم و بازوشو گرفتم،سرش رو بالا اورد.



خدای من اون تارا بود....خشکم زد و فشار دستم کم شد.



پلک و بینیش سرخ بود. سردی تنش رو به خوبی حس میکردم.



از سر و لباسش مشخص بود بی هوا از خونه خارج شده....



این وضعیتش تنها یک معنا داشت!

حقیقت فاش شده بود... فکر نمیکردم رز به این زودی همه چیز رو بگه...



حق با انالیا بود،حقیقت تارا رو نابود کرده بود...

به خودم اومدم و بلندش کردم.



ـ کایا، تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی دختر.



جواب نداد اما ایستاد... دلم براش میسوخت...

ذهنم جرقه زد! الان وقتش بود...!





ـ رز میدونه اومدی بیرون؟ اونم با این حالت؟!



ترسیده به پشت سرش نگاه کرد و گفت:



ـ نه نه ،تورو خدا خبرش نکن دیوید



#175





ترسیده بود.... تارا کوچولو ترسیده بود!



ـ باشه اما تو چت شده این چه حال و روزیه؟



بی ربط گفت:



ـ سردمه!



سردی تنش از بازوش به تنم تزریق میشد... دنبال خودم کشیدمش...



ـ بیا سوار ماشین شو



بازومو کشید...



romangram.com | @romangram_com