#تارا_پارت_108


نفسم برید... چرا نمک روز زخمم میپاشید!



ـ به من نگو تارا، از اینجا برو



به در اشاره کردم...



ـ شوخی خوبی بود! فراموش میکنم حرف هاتونو خانوم حاتمی کیا.

لطفا از اتاق برید بیرون... میخوام تنها باشم.



ایستاد،غمگین بود اما نه به اندازه من!



با قدم های ارام از اتاق خارج شد.



خودم رو روی تخت انداختم و نفس گرفت.



باورم نمیشد،انگا از یه بلندی پرتم کرده بودن پایین.



حس یه ادم احمق رو داشتم.حس پوچ بودن و زندگی احمقانه!



بازیچه بودم... بین این انتقام و خونریزی من بازیچه بودم.



تمام عمرم پوچ زندگی کردم؟

مثل یه دو باطل زدن تو باطلاق تاریکی ...



#173





باید نفس میکشیدم،یه جایی دور از این خونه و ادماش!!



با همون بلوز و شلوار راحتی و صندل های راحتی از اتاقم بیرون زدم.



لعنت به این موهای بلند که به تنم چسپیده بود!



با دستم عقبشون زدم و قدم برداشتم.



کتفم تیر میکشید اما مهم نبود.



حالا میفهمم این خونه چرا هزار تا در ورود و خروج داشت!



ادمای خلافکار و ادم کش باید احتیاط رو حفظ میکردن!



ای کاش دیروز میمردم و امروز این حرف هارو نمیشنیدم...



این چه مصیبتی بود خدایای من... این چه حقیقتی بود!



پدرت باعث مرگ مادرت و تولد تو توی دنیای کثیف پر از نفرت چه سرنوشتی بود...



سارا، مادر من بود! زنی که بعد از تولدم جونش رو از دست داده بود!



از راه خروجی طبقه دوم خارج شدم...

از حیاط رد شدم و سرمای پاییز تنم رو لرزوند.

اما اهمیت ندادم...



من کجا داشتم میرفتم؟ اصلا اینجا چیکار میکردم؟



تموم شد کایا بودن!



از امروز به جرم تارا بودن شکنجه میشدم.



اشک ریختم و نگاهی به کوچه تاریک اطرافم انداختم.



بازو هامو بغل زدم و قدم برداشتم.



پدر من یه مرد هوس باز بود!؟



چرا مادرم رو ول کرد؟ چون فلج بود...



خدایا چرا این بلا ها سر من میاد...



آنالیا هم مثل اونا بود! قاتل و جانی....




romangram.com | @romangram_com