#تارا_پارت_107
اون دختر تو بودی... تارای گم شده من تویی عزیز دلم... حمله دیروزم کار هارون بود. میخواست با کشتن تو منو عذاب بده....
پلک زدم،لب هام و گلوم خشک بودن.این داشت چی میگفت!
نه امکان نداشت من....
من تارا نیستم! خدایا خودت کمکم کن!
پشت پلکم سوخت و اشک هام روی صورتم ریخت...
#171
اشک ریخت،اما لبخند زد...
تک تک بد رفتاری های آنالیا توی ذهنم رنگ گرفت...حالا درک میکردم.
چطور ممکن بود مادر واقعی کسی نباشی و بهش مهر بورزی.
قول دیشبش توی سرم پیچید.
پس میدونست... همه میدونستن الی خودم!
تمام این سالها با دروغ مادر و پدر نداشتم.
حتی توی واقعیت هم من مادر و پدر نداشتم!
خدایا این چه عذابیه... با وجود شوک و بغضی که توی گلوم بود نفس گرفتم.
لعنت به این گردنبند پزشکی!
با برخورد دستش با پوست دستم.عکس العمل نشون دادم و فریاد زدم.
بی دلیل نبود مانکن شدن!!
بی دلیل نبود عزیز دلم گفتن هایش!
خدایا بنده هایت چه از جانم می خواستند.
ـ به من دست نزن
جا خورد،اما عقب نکشید!
ـ تارا دخترم...
پس برای همین بود بیشتر سعی میکرد با عزیزم و جانم صدایم کند!
فقط چون دلش میخواست تارا صدایم کند؟!
ـ برو عقب! از اینجا برو... داری دروغ میگی... مامان من آنالیاست
پلک هایش را با درد بست...
صدایم لرزید...
ـ من تارا نیستم، چرا دروغ میگی! چرا اذیتم میکنی...
دروغ نمیگفت! حمله دیروز حرف هایش را اثبات میکرد...
من نمیخواستم که بپذیرم!
#172
ـ میدونم شوکه شدی، اروم باش عزیزم.
با تمام توانم پسش زدم...
ـ چیه؟ انتظار داری بغلت کنم و بگم چه خوب شد اومدی مامان جونم!
نه از این خبرا نیست خانوم محترم، این همه سال مخفیش کردین تا اخر عمرمم بهم نمیگفتین...
ـ تارا
romangram.com | @romangram_com