#تارا_پارت_106


چشم هایم گشاد شد... رز مادر حامد را کشته بود!

کشته بود و همسرش بود؟

کشته بود و از او فرزند داشت!

کشته بود و این بیست سال و اندی را کنارش بود!!



خدایا اینجا چه خبر بود!!!

گذشت اونقدری که وقتی به خودم اومدم همه چیز برملا شد.



خیلی اتفاق های بدی رو پشت سر گذاشتم.



بین راهم یکی به اسم هارون پیدا شد....از همدستای بابای حامد بود. از دوستای امیرعلی بود... توی ماموریتی که به ایران رفتیم گیر افتادیم...

سارا بین ما ضربه بدی دید... نوشین،نازگل و خوانمیگل رو از دست دادیم... اما ماها زنده بودیم! ارمان به موقعه رسید اما با گندی که زد باعث انفجار ساختمون،مرگ خوان و بابای هارون شد.

نمیدونم چطور تونست فرار کنه،اما هارون زنده موند و بلای جونمون شد.....



حقیقت رو فهمیدم،علتی که پدرم رو سالها مجبور به سکوت کرده بود دزدیده شدن برادر دوقلوم بود.



امیر علی تو دوره جوانی با وجود زن و بچه خاطر خواه مادرم شده بود!



اما به هدفش نرسید... با زجر دادن مادرم کارش رو تلافی کرد.



منم برای خواموش کردن داغ دلم داغ رو دل پسرش گذاشتم.



پشیمون شدم،اما فایده ایی نداشت.

به خودم اومدم دیدم عاشق شدم. زندگیمو از نو شروع کردم اما همه چی بهم ریخت.

حقیقت رو به حامد گفتم

بعد از به دنیا اومدن اهورا، حامد طلاقم داد و نذاشت ببینمش...



برگشتم خونه پدریم،پیش ایگیت... بدجوری روحیم رو از دست داده بودم.



یه روز سارا بهم زنگ زد... گفت آرمان میخواد طلاقش بده!



بعد از اون اتفاق سارا فلج شد...



ازم خواست برم دیدنش، رفتم ایران.گفت حاملست و نمیخواد بچشو بده به آرمان...



آرمان بی لیاقت بود... بارها به چشم خودم خیانتش به سارا رو دیدم.



سارا اروم بود،معصوم بود حیف بود برای آرمان.



با خودم بردمش ترکیه... از ارمان طلاق گرفت... ازادشد... خوش حال بود که مادر میشه

با اینکه دکترا بهش گفتن اگه بچه رو به دنیا بیاره امکانش هست تا اخر عمرش فلج بمونه. بازم بچرو نگه داشت...





بغص داشت، صدایش میلرزید...چقدر این قصه رز سیاه پر پیچ و خم بود.





ادامه داد:



یه روز که رفتیم دارو هاشو از داروخونه بگیریم،اسرار کرد هوا بخوره و داخل داروخونه نیومد.



نمیدونم از کجا پیداش شد، اما اومد!



تو یه لحظه سارا کنترل ویرچلرش رو از دست داد و تصادف کرد... مرد... سارا رو از دست دادم....

اما زیر قولم نزدم... اجازه ندادم آرمان بچه رو ببره...



گفتم مرده! ارمان رفت و من موندم با دختر سارا...



دختری که مادرش دلش میخواست اسمشو بزاره تارا، شد همدم زندگیم.



با ایگیت ازدواج کردم، براش شناسنامه گرفتیم.

من شدم مادرش و ایگیتم باباش!



اما مگه سایه نحس رزسیاه از زندگیم کنار میرفت!



از دستش دادم...هارون برای تلافی مرگ پدرش تارا رو دزدید.



اون شب،اون مهمونی!

ایگیت مرد...یه زن کشتش و تارا رو دزدید.





تمام عمرم دنبالش گشتم... خدا سر راهم گذاشتش...


romangram.com | @romangram_com