#تارا_پارت_105
بینی اش را بالا کشید.
دستش را روی دستم گذاشت و پلک هایش را بست.
خدایا در این دنیای بی کسی من چقدر خوب است که پیکو را دارم...
#169
کمی بعد از خیال دست کشیدم و تسلیم خواب شدم.
نمیدانم چقدر گذشت،اما زمانی پلک گشودم چهره ارام و خندان رز را مقابلم دیدم.
ـ بیداری عزیزم؟
پیکو رفته بود... امان از این خواب سنگین من!
ـ اره،شما کی اومدین
ـ یه پنج دیقه ایی میشه،منو ول کن. حالت خوبه؟
ـ بهترم
ـ میخوام باهات حرف بزنم
نیم خیز شدم و جدی پرسیدم:
ـ در مورد اتفاق دیروز؟
ـ اره
کلافه بود و مضطرب،تابه حال این چهره را از رز مغرور ندیده بودم.
پس موضوع جدی بود.
ـ به حرفام تا تهش گوش بده و بعد حرف بزن. عمیق فکر کن و بعد حرف بزن.حتی موقعیت افراد رو درک کن و بعد...
ـ باشه متوجه شدم!
لبش را به دندان گرفت و نفسش را بیرون داد.
کم کم داشتم نگران میشدم!
#170
ـ هیفده سالم بودکه یه روز صبح یه نفر اومد و تمام اعضای خانوادم ر. جلوی چشمم کشت و رفت....
آب گلویم ر با ترس قورت دادم،ادامه داد:
تو یه چند ثانیه تمام ارزوهام و خوش بختیم با خاک یکسان شد.
مجبور شدم مدتی رو برای ادامه زندگی برم ایران.اونجا بود که اعضای خانواده مادرم رو شناختم.
توی شیش ماه انقدر نفرت توی وجودم رشد کرد که تونستم به کمک ایگیت،رد خانواده قاتل خانوادم و بزنم...
اوه خدای من ایگیت دوست رز بود!
ناخوداکاه تصویر اون ساختمون سوخته توی سرم رنگ گرفت....
ادامه داد:
همراه،سارا،نوشین و نازگل وارد گروه اموزشی رزسیاه شدم.
سارا برای فرار از ازدواج با ارمان،نوشین برای پیدا کردن نامزدش و نازگل هم فرار از ازدواج....
شخصی که اون روز خانوادمو به قتل رسوند،پدرحامد بود...
قاتل خانواده اش حامد بود و او را بعنوان همسر پذیرفته بود؟!
ادامه داد:
پیداش کردم،عذابش دادم....مادرشو کشتم !
romangram.com | @romangram_com