#تارا_پارت_104




غمگین گفت:



ـ درد داری؟



لبخند زدم،مصنوعی بود برای راحت کردن خیالش زدم.

میدانستم نگرانم است...



ـ نه زیاد!



دستم را فشرد.... زیر چشمانش گود افتاده بود،چه بلایی سر پیکوی شاد من امده بود؟!



ـ خیلی ترسیدم کایا،از اینکه نباشی و پشتمو خالی کنی ترسیدم.





ـ تا تو هستی منم هستم،قولمون رو که یادت نرفته؟



ـ یادمه،اما اون اتفاق مثل کابوس بود کایا.

فک کردم مردی! از سرت خون می اومد...



ـ این چشمای خسته بخاطر من اشک ریخته؟



حس کردم بغضش را قورت داد..



ـ کایا



ـ جانم



ـ میشه پیشت بخوابم؟مثل بچگیامون.... یادته نه؟



خندیدم...



آغوشم را باز کردم، تخت دونفره این حسن را داشت که هر دویمان جا میشدیم!



ـ بیا پیکو،بیا..



نزدیک ترین نقطه از تخت به من را انتخاب کرد و دراز کشید.



ـ خداروشکر که هستی کایا...خداروشکر



#168





نفس عمیقش را حس کردم،پیکوی مهربان من چقدر تلاش میکرد که اشک نریزد...



ـ کایا



بغض داشت،صدایش غمگین بود



ـ جان دل کایا



ـ چرا این اتفاقا برای ما میوفته،مگه ماچیکار کردیم که این بلا ها سرمون میاد.

ماکه همیشه خفه شدیم، این دنیا از جون ما چی میخواد؟

بس نیست این همه بی کسی...

کایا بیا قول بده بعد از عمل مامان بزرگ و تصویه حساب با رز برگردیم شهرمون و دوباره مثل قدیما باشیم.



اصلا من غلط کردم گفتم مسابقه شرکت کنیم، همش تقصیر منه...



بغضش شکست... حیف که توان تکان خوردن نداشتم.

معترض نالیدم:



ـ پیکو! این حرفا چیه میزنی دختر.

گریه نکن دیونه... باشه برمیگردیم. گروه خونی ما به این مایه دارا نمیخوره نزدیک بود گور به گورمم کنن.



خندید... ادامه دادم:



ـ هرچی تو بگی خوشگلم،برمیگردیم و دوباره مثل قدیما ادامه میدیم...



ـ قول؟



ـ قول قول! حالام بگیر بخواب از بیخوابی شبیه سوسک شدی.


romangram.com | @romangram_com