#تارا_پارت_103



راست میگفتند که انسان تا چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیداند.



من کایا را از دست دادم و پسرم را پس گرفتم.

درست مانند رز که تارایش را از دست داد و پسرش را به دست اورد.



افسوس که این دختر بیگناه مجازات میشد و اقبالش سیاه بود. درست مانند سارا !



#166





( دیوید )





از کوبیده شدن درب ماشین،بینی و چشمان سرخش وخامت اوضاع را درک کردم و سکوت را به طعنه زدن ترجیح دادم!





استارت زدم و آرام از بیمارستان دور شدم.



کار بزرگی را تمام کرده بودم،اکا احساسم میگفت که تازه آغاز ماجرای ماست!





****************************





( کایا )





هنوز هم گیج بودم از اون اتفاق عجیب و ترسناک!



اخه چرا یه نفر باید منو بکشه؟منکه شخصیت معروغی نیستم و تمام عمرم کاری به کسی نداشتم.



انقدر درگیر افکارم بودم،وقتی به خودم اومدم که توی اتاقم بودم و رز داشت روتختی رو روی تنم مرتب میکرد.



متنفر بودم ازاین گردنبند دور گردنم،احساس خفگی زمنی که دراز میکشیدم بهم فشار میاورد.



بالشت هارو پشتم مرتب کرد و گفت:



ـ اینطوری خوبه



لبخند زدم



ـ اره خوبه خیلی ممنونم.



به چشم هام نگاه کرد و گفت:



ـ میدونم سردرگمی،استراحت کن عصر مفصل صحبت میکنیم.





اروم شدم... پس اون اتفاق ها بی ربط به رز نبود!



ـ باشه



#167





بعد از رفتن رز سرم رو روی بالشت جابجا کردم و نفسم رو با صدا بیرون دادم.



درد کتفم امونم رو بریده بود،خدا میدونست اگه نوید خودش رو پرت نمیکرد روم الان زنده بودم یا نه!



انگاری طرف کارشو خوب بلد بود گلوله به قفسه سینه اصابت کرده بود.

باید تو اولین فرصت میرفتم ملاقات نوید.



با صدای در اتاق از افکارم دست کشیدم و به پیکو که نیمی از تنش رو از در عبور داده بود نگاهم میکرد لبخند زدم.



ـ بیداری؟



این یعنی میخوام بیام تو! اخلاقش را خوب میشناختم.



ـ بیا تو پیکو،بیا موفرفری



لبخند عمیقی زد و در اتاق را بست،قدم تند کرد و کنارم با احتیاط کنارم نشست.

romangram.com | @romangram_com