#تارا_پارت_102




ـ اره قربونت برم،اومدم



به برق چشم های سیاهش خیره شدم و لبخند زدم.



ـ چه اتفاقی افتاده؟من اینجا چیکار میکنم!



ـ هیش،چیزی نیست عزیزم.تموم شد



ـ نوید...اون حالش خوبه



حتی با این حال هم مهربان بود.

تعجبی نداشت،او دختر سارا بود!



ـ من باید برم



تکون خورد،اما چهره اش از درد جمع شد.



ـ مامان



این اخرین دفعاتی بود که مرا مادر میخواند.

دلم گرفت،نه از او،بلکه از بیرحمی رفتار سردم....



ـ جان مامان



ـ بازم میای مگه نه



بی اراده پرسیدم...



ـ چرا منو دوست داری،منکه همیشه بهت بدی کردم



لبخند زد،اما پردرد،خدایا باز هم لبخندش را میدیدم؟

نه امکان نداشت بعد از فاش شدن حقیقت لبخند بزند.



دلم برای تارای آرام قصه بدرد امد.

امکان نداشت،نفرین رزسیاه برزندگی کسی سایه بیاندازد و نابودش نکند.

این را تنها قربانی این گل نفرین شده درک میکردوبس!



#165





ـ این چه حرفیه مامان،تو مادر منی.سالهاست بزرگم کردی و کنارم بودی.مگه میشه تورو دوست نداشت.

همه بچه ها ماماناشونو دوست دارن.





اگر میدانست من مادر دیوید هستم و به جرم دختر من بودن این بلا سرش امده باز هم دوستم داشت؟



ـ کایا،هر اتفاقی که افتادقول بده قوی باشی





گنگ گفت:



ـ یعنی چی مامان



دلم میخواست بگویم این اتفاق ارامش قبل از طوفان است.

میخواستم بداند،نه تنها جسمش بلکه روحش نیز زخمی میشود.

انقدر عمیق که میمیرد و زنده میشود!





ـ قول بده



بار دیگر بوسیدمش و عقب رفتم.



ـ مامان



ـ خداحافظ دخترم...





****************



میان اشکی که بی اراده فرو میریخت،لباس هایم را عوض کردم و از راهی که امده بودم از بیمارستان خارج شدم.


romangram.com | @romangram_com