#تارا_پارت_101
( دیوید )
بعد از کلی بحث با مامان،تسلیمش شدم و قرار شد مخفیانه ببرمش بیمارستان تا تارا رو ببینه.
عجیب این دختر چند وقته اخیر فقط با نام تارا برام رنگ میگرفت!
پس کایا کجای این قصه بود؟
یه واسطه.... نه بیشتر و نه کمتر!
سخت بود ملاقات بی دردسر این دختر.
میدونستم الان رز دنبال زخم زدن و تلافی این ماجرا با هارونه!
و این خوب بود،حداقل برای من!
به محض رسیدن به بیمارستان حدصم به یقین تبدیل شد!
جلوی در اتاقش چهار تا نگهبان گذاشته بودن.
بعد از یکم پرس وجو فهمیدم اسیب زیادی ندیده،ونوید خودش رو سپرش کرده.
الحق که این دختر خوش شانس بود!
شایدم برای بدبخت شدن عجله داشت.!
با پرستار هماهنگ کردم تا راس ساعت چک کردن تارا بجای خودش مامان رو بعنوان پرستار بفرسته داخل،کار خیلی سختی نبود.
خیلی راحت در اضای مبلق توافقی قبول کرد!
رفتار مامان باهام سرسنگین و تلخ شده بود.
حق داشت... اشتباه کرده بودم!
#164
( آنالیا )
کارت شناسایی رو یقیه لباسم رو مرتب کردم و قدم برداشتم.
زیر چشمی نگاهی به چهره عبوس نگهبان انداختم و دستگیره رو پایین کشیدم.
بازوم به عقب کشیده شد...
ـ کجا؟
خشک جواب دادم..
ـ باید علائمش چک بشه!
بدون حرف بازومو ول کرد.وارد اتاق شدم و نفس حبس شدم رو ازاد کردم.
بین تاریکی و نور کمی که توسط ماه اتاق رو روشن میشد،چهره معصومش میدرخشید.
اعتراف کردم،دلم براش تنگ شده بود. نفس گرفتم و کنارش ایستادم.
شلنگ باریک بیرنگی از بینی تا دور گردنش کشیده شده بود،قلبم رو بدرد اورد.
تو چیکار کردی دیوید!
گردنبند پزشکی کرم رنگ، بانداژ سفید دور پیشونیش همه و همه موفق شدن تا بغضم رو بشکنن...
با احتیاط روی موهاش دست کشیدم و گونشو بوسیدم.
زیر لب زمزمه کردم:
خداروشکر که سالمی...خداروشکر
پلک هاش تکون خورد و لب هاشو باز کرد
ـ اومدی مامان...
بوسیدمش،عمیق تر از قبل
romangram.com | @romangram_com