#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_99
-بهتا ....بهتا جان خواهش میکنم چشماتو باز کن
باز میشوند این پلک های لعنتی..... باز هم قدرت دارند چهره ی فرهان نگران روبرویم نقش میبندد چرا مهر او در سینه ام دفن نمیشود او بود که در طوفانی ترین لحظات تنهایم گذاشت .
او بود که صدای خواستن هایم را نشنید و از بهتای امروز یک معشوقه ساخت که تمام زندگی و آینده ی دختر کوچکش را تباه ساخت و حالا یک گناهکار است که عذاب وجدان هرگز رهایش نمیکند .
نگاهم را از او میگیرم و به مردی میدوزم که با اخم های درهم باز هم نگران زنی چون من بی رحم و ظالم است و از دور تک تک حرکاتم را زیر نظر دارد .
اما از من چه مانده از زنی که حتی نمیتوان نام مادر را رویش نهاد .
-من اینجا چیکار میکنم ؟ شما چطوری.....
کاوه سکوت کرده است و فرهان جوابم را میدهد .
-کاوه تو خونه پیدات کرده بود چه اتفاقی افتاده ؟
میدانستم قهر کاوه به درازا نمیکشد و باز هم به دنبالم می آید اما چرا اینبار فرهان را هم با خودش آورده است شاید بخاطرکار دیشبم فکر میکند کنار فرهان حالم بهتر است .
به سختی حرف میزنم .
-کاوه میخوام برگردم پیش میشا
فرهان صدایش را بالا میبرد .
-میشا کیه ؟
کنجکاوی اش را نادیده میگیرم .
-هرجا که بخوای بری خودم میبرمت
قصد کمک دارد اما دیگر خیلی دیر است رو به کاوه حرفم را تکرار میکنم .
-کاوه میشه منو ببری
romangram.com | @romangraam