#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_98

*****

********

روزنامه را زیر و رو میکنم ولی موضوع خاصی توجهم را جلب نمیکند به نیازمندی ها خیره میشوم .

حوصله ام سر میرود صدای بوق های ممتد مرا وادار میکند از پنجره سرکی به بیرون بکشم یک عروس و داماد دیگر قصد دارند زندگی تازه شان را آغاز کنند .

در دلم برایشان آرزوی خوشبختی میکنم ای کاش بخت آنها همانند من نباشد.

صدای ویبره ی گوشی ام مرا از غم هایم جدا میکند و نگاهم را به صفحه میدوزد .

باورش سخت است اما شماره روی صفحه نام سهراب را نشانم میدهد خشم سراسر وجودم را میگیرد اما قبل از هر چیزی یاد میشا می افتم و دکمه سبز را لمس میکنم .

-بله

-سلام

صدایش گرفته است و مثل روزهای اخر با مظلومیت کلمات را ادا میکند .

-سلام میشا خوبه ؟

کمی مکث میکند و من عصبی و نگران پایین تی شرتم را در میان دست چپم میفشارم .

-خیلی دلتنگت بود

"بود " واژه ای است که اصلا دوستش ندارم قطرات اشکم بی محابا روی گونه ام سرسره بازی میکنند .

-درست حرف بزن ببینم چی شده .....یعنی چی که دلتنگم بود ؟

تا جواب دهد تا آن دنیا میروم و برمیگردم .

-یعنی راحت باش میتونی هرچقدر که دوست داری خوشگذرونی کنی .....یعنی دیگه میشایی نیست که با چشمای بارونی اش اسمتو صدا بزنه و بگه چرا برنمیگردی.....یعنی ......

بغض درونش نمیگذارد ادامه دهد و من میشکنم و همانجا روی زمین ولو میشوم و دیگر صداها برایم معنایی ندارند .

صدای دور اما آشنایی مرا دوباره به این دنیا فرامیخواند ای کاش بگذارد باز هم در دنیای بی خبری باقی بمانم و ندانم دختر کوچکم چگونه خواستار دیدار و محبت من بوده و من هرگزاو را درون دنیایم راه ندادم .

romangram.com | @romangraam