#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_96

بالاخره اونشب با تمام سختی هایش گذشت .

شاید بالاترین نعمتی که خدا به بنده هاش داده گذر زمان باشه که میتونه زخمهای بازو درمون کنه و نذاره عفونی بشن .

*****

دستم را روی صورتم میگذارم تا از آمدن نور مستقیم آفتاب درون چشمانم جلوگیری کنم .

برمیخیزم یک روز دیگر شروع شد و من بی هدف زنده ام .

هنوز به درب اتاق نرسیده ام که صدای دیبا توجهم را جلب میکند دلم نمیخواهد به مکالمه اش بدون اجازه گوش دهم برای همین بیرون میروم .

-صبح بخیر

با لبخند سرش را تکان میدهد و به آشپزخانه اشاره میکند .

-باشه بیا کار خوبی کردی ...معلومه مواظب خودت باش داداشی

تلفن را قطع میکند .

-ببخشید آرش بود چرا اونجا ایستادی صبحونه حاضره

-چقدر زود رسیده

دیبا میخندد .

-اصلا نرفته تا بخواد برسه

چشمانم را گرد میکنم و به او میدوزم باورش کمی سخت است که آرش چگونه از رفتن منصرف شده است .

-ولی اون که خیلی برای رفتن اصرار داشت حتی به من گفت با پدرم در این مورد صحبت کنم گفت شاید دیگه برنگرده

دیبا موذیانه خندید.

-خب شاید یک دلیل محکم برای نرفتنش داشته باشه

-چه دلیلی ؟

romangram.com | @romangraam