#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_93


بعد از دقایقی صدای خواب آلود دیبا پشت آیفون به گوشم میرسد بعید میدانستم صدای زنگ مرا بشنود .

-سلام

بعد از مدتی مرا به خاطر می آورد و گویی صدایش هوشیارتر از قبل میشود .

-سروین تویی ؟

-آره

-دختر این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟ چیزی شده ؟

-میشه بیام بالا بعدا برات تعریف میکنم

درب باز میشود خوشحال از اینکه امشب جایی را برای ماندن دارم بالا میروم حتی اگر دیبا نبود حاضر بودم شب را در مطب سر کنم اما به سراغ پدرم نروم .

نمیخواهم مرا اینگونه ببیند تمام این سالها این همه رنج را تحمل کردم تا نگویند سروین در زندگی مشترکش شکست خورده است .

پله ها را طی میکنم و دیبا را درست کنار درب آپارتمانش میبینم که چشمانش را نیمه باز به من دوخته است .

دلم یک شانه برای گریستن میخواهد و با اولین سوال دیبا چمدانم را روی زمین رها میکنم و در آغوشش خودم را تخلیه میکنم .

-سروین عزیزم چی شده ؟...چرا داری گریه میکنی ؟

مرا با خود به داخل میبرد و درب را میبندد و بدون هیچ حرفی پشتم را نوازش میکند .

-داری نگرانم میکنی تو رو به خدا یه چیزی بگو

صدای چرخاندن کلید درون قفل باعث میشود کمی بر خودم مسلط شوم.

-نترس آرشه

به سرعت اشک هایم را پاک میکنم اما دیر شده .

-سلام


romangram.com | @romangraam