#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_91


شاید تنها بودم اما لااقل امید بازگشت مرا رها نمیکرد .

میتوانستم سرم را روی بالشت بگذارم و رویابافی کنم رویای شیرین یک زندگی همانند تمام زنان دور و برم .

اما امشب شکست هرآنچه که اعتقادم بود .

هرآنچه که گناه را برایم معنی میکرد .......فرهان تو چه کردی ؟؟؟؟

چشمانم تنها عضو از بدنم هستند که از اختیارم خارجند و آنقدر میبارند که دیدم را تار میکنند میخواهند نبینند اما اجازه نمیدهم این لحظه را فراموش کنند امشب مردی به اسم فرهان برای من به پایان رسید .

از اینکه این همه سال یک مانع بودم بیزارم .

از اینکه از جسم و روحم استفاده شد بیزارم .

من فقط ابزاری بودم برای رساندن فرهان به خواسته هایش .

خدایا من هیچوقت حق خودم را نمیبخشم .

شاید دیگر چیزی میان ما نبود اما چگونه توانست همه چیز را زیر پایش بگذارد و از روی من و احساسم رد شود .

برمیگردم....... کاوه را میبینم ، مردی که چندی پیش همراه فرهان بود عصبی و شرمسار دورتر از من ایستاده بود و صحنه ای را نظاره میکرد که قلب مرا شکست و از سروین چیزی باقی نگذاشت .

-معذرت میخوام

او چرا معذرت میخواست و نگاهش را از چشمانم میدزدید مگر تقصیر او چه بود .

پاهایم تحمل وزنم را نداشتند کاوه جلوتر از من دوید و نام زنی که چندی پیش به جای من همسرم را میبوسید صدا زد .

-بهتا

خودش بود همان زنی که سایه اش همیشه بر زندگی ام سنگینی میکرد نباید اینگونه تحقیر شدنم را میدید من میروم همین امروز .

-هیچ معلومه چیکار میکنید ؟

صدای فریاد کاوه حالم را بدتر کرد انگار تمام بدبختی های دنیا روی سرم آوار شده بودند .


romangram.com | @romangraam