#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_9


-فرقی نداره

-باشه پس به سلیقه ی خودم سفارش میدم

صدای سشوار مانع ادامه ی وراجی هایش میشود .

بعد از دقایقی در چهارچوب درب قرار میگیرد و نگاهم میکند سنگینی نگاهش را تاب نمی آورم و بدنبال شانه کشوها را نگاه می اندازم و به بخت بدم لعنت میفرستم وقتی تمام جهیزیه ات را کس دیگری بخردو بچیند بهتر از این نمیشود .

بی هوا و از پشت دستانش را به دورم حلقه میکند و من بی پناه در آغوشش رها میشوم .

مثل چوب خشک سرجایم ایستاده ام سرش را با زور بین گودی گردنم قرار میدهد و زمزمه میکند .

-نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود همش دل دل میکردم برگردم خونه

خودم را از آغوشش بیرون میکشم و خلسه اش را برهم میزنم کمی اخم میکند حوصله جرو بحث ندارم برای همین لبخند میزنم و یک چرتی میگویم .

-بذار موهامو شونه کنم بعد باهم حرف میزنیم

با اینکه دلخور است اما سعی میکند پنهانش کند بالاخره هنوز زود است که خل و خوی واقعیش را به نمایش بگذارد به همین خاطر سراغ تعویض لباسش میرود .

بیخیال شانه میشوم و با کش صورتی ام موهای نه چندان خشکم را پشت سرم میبندم حتی کمی آرایش هم نمیکنم که سادگی صورتم کم شود وارد حال میشوم سهراب زودتر از من روی راحتی جا خوش کرده است و با دیدن من یک دستش را روی راحتی میگذارد. با اکراه کنارش مینشینم و دستش دور گردنم فشار می آورد و در آغوشش حلم میکند .

-اتفاقی افتاده ؟

از سوال ناگهانی اش جا میخورم .

-نه

-راستشو بگو بهتا از چیزی ناراحتی ؟

بالاخره متوجه شد ، همسر من فوق العاده باهوش است .

-نه

-ای بابا پس چرا اینقدر سردی ؟


romangram.com | @romangraam