#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_8

-باشه هرموقع اومد بگو با من تماس بگیره دلم براش تنگ شده فعلا خداحافظ

-خداحافظ

هنوز به حرف " ظ " نرسیده ام که قطع میکند خوشش نیامده ، به درک .

صدای چرخاندن کلید در قفل نشان میدهد سهراب آمده چه زود رسیده نگاهم پی ساعت دیواری میرود نزدیک ظهر است چقدر زمان زود میگذرد.

با دیدن من میان پذیرایی با آن حوله ی دور سرم لبخند مرموزی میزند رویم را برمیگردانم و سلام میدهم .

-سلام به روی ماهت خانومی

پره های بینی اش را بالا و پایین میدهد و عمیق نفس میکشد اما وقتی میبیند خبری از ناهار نیست کمی دمق میشود .

-ناهار نداریم ؟

اخم هایم را درهم میکشم .

-نه

باز جواب هایم تک کلمه ای میشوند .

-اشکالی نداره بیا ببین برات چی گرفتم

با زور گردنم به سمتش تمایل پیدا میکند و هدیه ای با بسته بندی ساده را میان دستانش میبینم که به سمتم دراز شده است .

-بیا بگیرش برای توئه

به یاد پدرهایی می افتم که وقتی بچه هایشان درب را باز میکنند کیسه های خرید را به دستشان میدهند تا ذوق کنند و آنها مردانگی شان را اثبات کنند .

تلخ میشوم از اینکه حتی بلد نیست یک هدیه را چگونه باید به یک خانوم داد حرصم بیشتر در می آید و نفرتم بیشتر از قبل میشود .

-بذارش روی میز من میرم موهامو خشک کنم

به چهره اش نگاه نکردم اما میدانم الان چه شکلی شده است دلم خنک میشود .

-باشه عزیزم چی میخوری سفارش بدم بیارن ؟

romangram.com | @romangraam