#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_88
برگ هفدهم : لحظه ی وصال
بهتا
صدای تپش های قلبم گوشم را کر میکنند .
کاوه جلو میرود و فرهانم را در آغوش میکشد چقدر تغییر کرده در این کت و شلوار مشکی هیچ کس به گرد پایش هم نمیرسد .
از دور قربان صدقه اش میروم و خودم را پشت ستون مخفی میکنم .
-خدایا واقعا دستت درد نکنه چی آفریدی
کمی از ستون فاصله میگیرم و تنه ام با کسی برخورد میکند پسری جوان کمرم را میگیرد تا از سقوطم جلوگیری کند .
اخم هایم در هم میروند .
-شما کی هستین ؟
نگاهش به من نیست دقیقا جایی را مینگرد که دقایقی پیش حواسم آنجا بود .
-این آدم خوشبخت کیه که اینقدر توجهتون رو جلب کرده
دستش را پس میزنم
-خواهش میکنم مزاحم نشید
-چشم بنده هرگز قصد آزار بانویی چون شما رو نداشتم
حرفهایش را همچون بازیگران تئاتر ادا میکند و بعد هم میخندد .
اخم هایم را در هم میکشم و رویم را برمیگردانم اما خبری از فرهان و کاوه نیست لعنت به این شانس گمشان کردم .
-فقط یه سوال بپرسم بعدش میرم
برای اینکه از دستش خلاص شوم این اجازه را به او میدهم .
-زودتر بپرسید و برید
romangram.com | @romangraam