#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_82

امروز خاله مریم داستان گل نسترن را میگوید و بعد هم کمی به بچه ها درس زندگی میدهد حرفهایش که به اتمام میرسد صدایم میزند .

-بهتا جان دخترم میشه چند لحظه بیای ؟

به کاوه نگاهی می اندازم و به سمت خاله میروم .

-حوصله داری کمی پیاده روی کنیم

با اینکه حداقل امروز نمیخواهم حرفی از گذشته به میان بیاید اما به احترام بزرگی اش قبول میکنم .

-بله حتما

-ممنون دخترم

کنار هم قدم میزنیم آرامشش ناخودآگاه وجودم را فرامیگیرد از میان درختان سرسبز و تنومند میگذریم و بقیه را جا میگذاریم .

نفس هایم عمیق میشوند و اکسیژن خالص را به ریه هایم فرو میدهم و لذت میبرم .

-بهتا جان حوصله شنیدن حرفهای منو داری یا نه ؟

جا میخورم انگار این زن فکر بقیه را میخواند .

-بله ....خواهش میکنم

-من سالهاست که با شما جوونا سرو کله میزنم وقتی نگاهتون میکنم میفهمم چتونه

لبخند میزنم .

-داشتن یک فرصت دوباره یعنی تولدی دوباره کی دلش نمیخواد که دوباره متولد بشه مثل روزای اولش جوون و شاداب

اخم هایم درهم میروند از کاوه توقع نداشتم راز دلم را اینگونه پیش خاله فاش کند بعدا به حسابش میرسم .

-ببینم تو هم فرصت دوباره میخوای یا نه ؟

هاج و واج نگاهش میکنم دلم نمیخواست خاله مرا اینگونه نیازمند ببیند .

قبل از اینکه حرفی بزنم خاله مریم دستانم را در دستان پر مهرش می فشارد و درست روبرویم قرار میگیرد .

romangram.com | @romangraam