#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_79


-دستت درد نکنه ثریا خانوم خوب حالشو گرفتی

ثریا چشمکی به کاوه میزند و آهسته از ما دور میشود .

خنده ام میگیرد و با لبخند به کاوه چشم غره میروم .

کاوه به سمتم شنا میکند و به فاصله ی یک نفس کنارم قرار میگیرد .

-خوش میگذره ؟

-آره ممنون

-میشه بهم بگی صبح از چی ناراحت بودی ؟

میدانستم این سوال را میپرسد اما الان حوصله جواب دادن را ندارم میشا همیشه سخت ترین قسمت زندگی من بوده است که هیچ تصمیم روشنی در مورد او ندارم.

-حالا نه .......ولی بعدا شاید برات تعریف کردم

-باشه اذیتت نمیکنم

هوا هر لحظه سردتر میشود و نزدیک غروب آفتاب است کاوه لحظاتی را در سکوت سپری میکند و بی مقدمه میپرسد .

-هنوزم میخوای فرهانو ببینی ؟

هیجان تمام وجودم را فرا میگیرد خدایا چی میشنوم این باورنکردنیه .

-خب معلومه

آنقدر بلند جواب میدهم که نظر بقیه هم به سمت ما جلب میشود .

-باشه ......اما باید یک قولی بهم بدی

-چه قولی ؟

-اینکه فقط از دور ببینیش ........نمیخوام برای زندگی دوست چندین و چند سالم مشکلی پیش بیاد منظورمو که میفهمی ؟


romangram.com | @romangraam