#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_78
-مگه نمیشنوی چی میگم
دفتر نقاشی اش را میگیرم و روی زمین پرت میکنم .
چشمانش نمدار میشوند و لبش را در هم می پیچد .
حتی در هنگام گریه هم شباهت زیادی به من دارد . شک ندارم خدا او را ملکه ی عذاب من کرده است .
اشک هایش بیصدا میریزند و کمی با فاصله از من روی زمین مینشیند .
دلم میسوزد هم برای او و هم برای خودم حالا اشک های من هم همانند او راه افتاده اند و هردو با هم میباریم .
از یادآوری کودک تنهایم چشمه ی اشکم فعال میشود این درد امروزم را خراب میکند .
کاوه به پشت درب میرسد .
-بهتا کجایی ؟ آماده نیستی ؟
مرا کنار اتاق خواب می یابد که درهم و رنگ پریده ایستاده ام .
-حالت خوبه ؟ ......اتفاقی افتاده ؟
گلسر از دستم لیز میخورد و روی زمین جا خوش میکند .
-خوبم ....چیزی نیست بهتره بریم دیرمون میشه ....اگه زحمتی نیست کمکم کن چمدونمو ببرم پایین
جلوتر از او به سمت درب ورودی میروم اما میدانم کاوه شیء درون دستانم را دیده است ای کاش سوالی نپرسد چرا که نمیتوانم به او هم بفهمانم چقدر اینجا بودن برایم مهم است حتی به قصد ترک کودکم .
*********
به تقلید از بقیه من هم کفش هایم را درمی آورم کاوه تا نیمه در آب فرو رفته است و با دیدن من دستانش را تکان میدهد و هورا میکشد .
لبخند میزنم از این خل بازی هایش خوشم می آید .
پاچه شلوارم را تا نیمه بالا میزنم و میگذارم کف پاهایم آب را احساس کنند و بی اختیار جلوتر میروم کسی از پشت هلم میدهد و در آب غرق میشوم .
کاوه از خنده غش میکند و من حالا خیس آبم و این همه کلاس گذاشتنم برای خیس نشدن بر باد میرود .
romangram.com | @romangraam