#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_77


برگ پانزدهم : معجزه ی دیدار

بهتا

صبح زیبایی است و کاوه پیام داده که تا نیم ساعت دیگر میرسد .

برای آخرین بار دوباره همه چیز را چک میکنم .

صدای زنگ آیفون آمدن کاوه را نوید میدهد دکمه را میفشارم و دستم را داخل کیفم فرو میبرم تا دسته کلیدها را بیرون بیاورم اما به جای آنها دستانم خاطرات گذشته را لمس میکنند و گلسر میشا را بیرون میکشم .

دوباره چشمان گرد و میشی اش به خاطرم می آید و ناخودآگاه دلم تنگ میشود برای کودکم .

کودکی 3 ساله که هرگز بخاطر خودخواهی من معنی مادر را درک نکرد .

چیزی درون قلبم فشرده میشود دست خودم نیست هرچه پسش میزنم میآید چشمان میشی اش در مقابل دیدگانم پررنگ تر میشوند.

یک دستم چاقو است و با دست دیگرم سیب زمینی را گرفته ام نصف پوستش را کنده ام و رنگ زرد سیب زمینی در کنار پوست قهوه ای اش مرا وادار به ادامه ی کار میکند .

میشا نزدیک میشود و در دستش یک دفتر نقاشی دارد نمیدانم از کجا آورده اما درونش یک نقاشی کشیده نقاشی که چه عرض کنم خط خطی کرده است .

با ذوق نزدیکم میشود و با زبان نصف و نیمه اش صدایم میکند .

-مامایی

پسش میزنم .

-برو کنار چاقو دستمه

حتی نگاهش هم نمیکنم و سیب زمینی ها را خلال میکنم .

از اخم هایم نمی هراسد و دوباره صدایم میزند .

-مامایی ......خوشجل شده

اینبار با خشم نگاهش میکنم میترسد و عقب عقب میرود .


romangram.com | @romangraam