#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_75


میدانم لیلی برای گفتن مطلبی مهم به سراغ ما امده وگرنه مدتی میشود که به عنوان یکی از اقوام حتی یک تلفن خشک و خالی هم به ما نکرده چه برسد به رفت و آمد برای همین کارش را راحت میکنم .

-خوب لیلی جون نگفتی آفتاب از کدوم طرف دراومده که افتخار دادی بیای خونه ی ما

خنده ای کوتاه ای میکند و سعی دارد خودش را خونسرد نشان دهد .

-این چه حرفیه اگه این گرفتاریا نبود حتما بهتون سر میزدم

-بله حق با شماست

باز هم فرهان سکوت میکند میدانم فکر و خیال ان زن را درسر دارد بغض ناخودآگاه گلویم را میفشارد . دلم تنهایی میخواهد جایی که کسی در آن نباشد .

-ببخشید آقا فرهان راستشو بخواید یوسف یک مهمونی ترتیب داده و همه ی آدمهای سرشناسم دعوتن درواقع ظاهرش شبیه مهمونیه قصد اصلی ما مزایده یکسری تابلوی قیمتیه خوشحال میشم با سروین جان تشریف بیارید

خوشحالم که لیلی برای لحظه ای فرهان را از رویای آن زن بیرون کشید .

-حتما ....اگه توی شرکت مسئله ای پیش نیاد میایم

-وای واقعا ممنونم نگران نباشید مهمونی روز جمعه است یوسف گفت اینطوری بهتره همه میتونن بیان

بعد گویی چیزی به خاطرش رسید دوباره با هیجان گفت : راستی میتونید هرکسی از دوست و آشنا که قادر به خرید باشه رو هم با خودتون بیارید قدمشون روی چشم

فرهان کلافه بود این را از روی تکان های متعدد دمپایی اش که فقط نیمی از پایش را پوشانده بود می فهمیدم برای همین لبخند نصف و نیمه ای را تحویل لیلی داد و برخاست .

-ممنون از دعوتتون ببخشید من باید برم جایی کار دارم

-بله هر جور مایلین به هر حال ما منتظریم مام دیگه باید برم بهزاد جان لباستو بپوش

-لیلی چرا اینقدر زود میخوای بری ؟

-آخه باید بقیه رو هم دعوت کنم یوسف رو که میشناسی همه ی کاراش روی دوش منه

برمیخیزد و دست بهزاد را میگیرد بعد از دقایقی آنها میروند و فرهان حاضر و آماده از اتاق خوابمان بیرون می آید .

نمیتوانم بیخیالش شوم دلم میخواهد اعتراف کند چه چیزی ذهنش را درگیر کرده است اما طبق معمول چیزی که دنبالش هستم سرابی بیش نیست .


romangram.com | @romangraam