#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_70

-چی ؟

چشمانش عصبی نظاره ام میکند.

-انتقام هرکس از خودش یک طوره دیگه اینم روش من بود اما اشتباه کردم اعتراف میکنم من از خودم مایه گذاشتم تا بفهمم راهو اشتباه اومدم

-بهتا چرا ؟ چرا ؟

عصبی می ایستد و راه میرود از عکس العملش جا میخورم .

-چقدر بهت گفتم صبر کن زمان همه چیزو حل میکنه اما گوش ندادی .....آخه چرا بهتا.....چرا با خودت اینکارو کردی ؟

اشک هایم سرازیر میشوند .

-ببخش کاوه

با دیدن اشک هایم منقلب میشود و نزدیکتر می آید باورم نمیشود اما دست هایش مرا در بر میگیرند و با یک حرکت سرم روی سینه اش قرار میگیرد .

کاوه هم همانند من دیگر آن آدم گذشته نیست حالا حریم ها برایش اهمیتی ندارند .

-اذیتت میکرد ؟

سوالش را هنگامی میپرسد که سرم را نوازش میکند و فشار دستانش بیش از قبل شده است .

-نه ....سهراب مرد خوبی بود

مرا از خود جدا میکند .

-پس چرا ازش جدا شدی ؟

نگاه خیره ام را در سکوت به او می سپارم از طرز نگاهش میخوانم که دلش میخواهد مرا زیر بار فحش و ناسزا بگیرد.

صدایش آهسته میشود گویی از ته چاه در می آید اعتراف میکنم من امروز جلوه ی دیگری از کاوه را میبینم از میان لبانش نام او را میخواند تنها دلیل زندگی ام .

-فرهان

سرم را آهسته به نشانه ی مثبت تکان میدهم .

romangram.com | @romangraam