#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_69
-خونه ی تو
-معلومه اینجا خونه ی منه ....دستمو ول کن آخ
مرد یکدفعه رهایم میکند و بعد از گذر چند ثانیه چراغ روشن میشود باورم نمیشود این مرد کاوه است دوست و همراه روزگار سختم .
-بهتا خودتی .....دختر باورم نمیشه
نمیتواند هیجانش را کنترل کند منم همینطور اما خبری از بغل و بوسه نیست کاوه را میشناسم حتی در بدترین شرایط هم خودش را کنترل میکند این احترامش را خیلی دوست دارم .
-کی رسیدی ؟
-دیروز عصر
-بهتا نمیدونی چقدر جات خالی بود الان نزدیک به چهار سال میشه که ندیدمت ........کجا بودی ؟ چیکار میکردی ؟
دستانم را بالا می آورم و جلوی صورتش میگیرم با خنده سکوت میکند .
-کاوه صبر کن .......بشین برات قهوه بیارم
-نمیخورم.... بیا تعریف کن ببینم چی شد یکدفعه غیبت زد خیلی نگرانت بودم
چشمانش غمگین میشوند .
-در نبودت این خونه شده بود عبادتگاهم اگه هر روز بهش سر نمیزدم انگار شبم به انتها نمیرسید
- ازت ممنونم کاوه تو تنها کسی بودی که هیچ وقت فراموشم نکرد وقتی رسیدم دیدم گلدونام هنوز تر و تازه موندن مثل روزای قبل از رفتنم خیلی خوشحال شدم
ناخوداگاه بغض گلویم را میفشارد پس از اون شب بارونی بود که تصمیم گرفتم زندگیمو نابود کنم آخرین مکالمه ام با فرهان را به خاطر می آورم .
یاد فرهان او را درونم زنده میکند دلم میخواهد از طریق کاوه بدانم کجاست و چیکار میکند .
-نمیتونی در بری بگو چیکار میکردی ؟
-چیزی جز غم نیست ازدواج کردم و جدا شدم
romangram.com | @romangraam