#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_68

-خانوم ارباب

-بله

-اگه قرار باشه بازم برگرد ایران فقط بخاطر حضور فرشته ای چون شماست

میرود ، حتی اجازه نمیدهد چیزی بگویم . از ته دل دعا میکنم انگیزه ای جلوی رفتنش را بگیرد .

برگ سیزدهم : دزد شریف

بهتا

چشمانم هنوز درست و حسابی گرم نشده اند که صدای پا میشنوم با سرعت برمیخیزم تاریکی اجازه نمیدهد حتی جلوی پایم را ببینم .

چراغ خوابم را روشن میکنم با سرعت به دنبال چیزی میگردم تا از خودم دفاع کنم چشمم به لوله ی جارو برقی می افتد که کنار دیوار جا خوش کرده است به سرعت برش میدارم و ادای زرنگ ها را درمیاورم و پشت دیوار پنهان میشوم .

صدای تپش های قلبم روی هزار است و مدام نفسم میگیرد و مجبورم اکسیژن بیشتری را درون حلقم وارد کنم .

خدایا به جوونی ام رحم کن نذار به این زودی بمیرم قول میدم از این به بعد کسی رو اذیت نکنم .

دقایقی هست که جملات بالا را ادا میکنم حتی تا پای خواندن اشهد هم رفته ام اما کسی نزدیک اتاق خوابم نمیشود .

نوری از پذیرایی برمیخیزد با خودم میگویم یعنی نور چراغ قوه اش اینقدر زیاد است آهسته به سمت پذیرایی میروم .

مردی پشت به من و رو به تلویزیون نشسته و راز بقا میبیند .

این دیگر چه دزدی است قبل از بردن وسایلم کمی تلویزیون میبیند .

دستم را که لوله ی جاروبرقی را دربردارد بالا میبرم اما قبل از هر عکس العملی مرد تلویزیون را خاموش میکند و همه جا را تاریکی فرا میگیرد .

سر جایم میخکوب مانده ام یعنی حضور مرا احساس کرده .

هنوز به خودم جرات حرکت نداده ام که فشار قوی دست او را روی دستم احساس میکنم از درد جیغ میکشم .

-تو کی هستی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟

-من باید اینو از تو بپرسم به چه حقی اومدی خونه ی من .....دستمو ول کن شکست

romangram.com | @romangraam