#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_63


حس عجیبی دارم برگشته ام به روزهایی که انگار سالها بود فراموشش کرده بودم همان شوق و ذوق مجردی .

برگ دوازدهم : من و آقای میلاد

سروین

با عجله و قدم های تند خودم را به درب رساندم و هلش دادم .

نگاه تند و تیز پدرم سرتا پایم را کاوید .

با استرس به ساعت مچی ام نگاهی انداختم هنوز یک ربع وقت داشتم نفس عمیقی کشیدم و کنار پدرم درست روبروی میز نشستم .

محضردار دفتر بزرگی را درست روبرویم روی میز قرار داد و گفت : لطفا اینجا و .....

دفتر را ورق زد و چندین جای دیگر را هم نشانم داد .

-بله درسته ممنون

درست جاهایی که نیاز بود را امضا کردم بعد از اتمام کارم محضر دار دفتر را جمع نمود و پدرم از سر آسودگی نفسش را بیرون داد .

-ممنون دخترم خیالم راحت شد

بعد مثل اینکه تازه مرا دیده باشد شروع به احوالپرسی کرد .

-راستی خودت چطوری ؟ فرهان چیکار میکنه ؟

خنده ام گرفته بود .

-خوبیم بابایی شما و مامان چیکار میکنید ؟ اینقدر کار سرم ریخته که وقت نمیکنم بیام بهتون سر بزنم

-حالمون خوبه نیازی نیست خودتو به زحمت بیاندازی فعلا روی کارا تمرکز کنی بهتره

میدانم بیش از هرچیز در این دنیا پدرم به ثروتش اهمیت میدهد .

-ببخشید بابا من جایی قرار دارم باید زودتر برم


romangram.com | @romangraam