#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_60
زنگ را میفشارم مادرم حتی به خود زحمت برداشتن آیفون را نمیدهد دلخور است و حق دارد البته باید بپذیرد که من هم همانند هر فرزندی نتیجه تربیت های والدینم هستم و او نمیتواند مرا از خود جدا بداند .
بالا میروم کسی به استقبالم نایستاده برایم مهم نیست در این دیار تمام اعتبار و اجر یک زن را در شوهرش میبینند وقتی کسی این گزینه را نداشت حتی لیاقت یک سلام خشک و خالی را هم ندارد .
میخواهم از این سنت های پوسیده گذر کنم اما قبول دارم گاهی همین سنت ها جلوی چه فجایعی را میگیرند .
یک راست به سمت اتاقم میروم چمدانم را از قبل بسته ام به جز یک سری خرت و پرت اولیه ی هر آدمیزادی چیزی درونش ندارم قرار است سهراب به ازای قیمت هر سکه ی مهریه ام سر هر ماه پولش را به حسابم واریز کند .
گرفتن این مهریه برایم ننگ است اما چه کنم که نیازش دارم وقتی عشق باشد انسان زیر سقف آسمان هم میتواند تاب بیاورد اما بدون آن حتی قصر هم برایش زندانی از جنس طلا میشود .
زیاد سنگین نیست منظورم این چمدان است تمام سهم من از اشتباهاتم .
چیزی را به خاطر میآورم یادگاری از یک آشنا آشنایی که محبت هایش را هرگز فراموش نخواهم کرد .
قضیه اش مفصل است بعدا همه را برایتان میگویم غصه ام میگیرد دوباره باید به خانه ی خودمان برگردم ای کاش سهراب خانه نباشد .
بی سروصدا خانه ی پدری ام را ترک میکنم چه خوب که مادرم نیامد وگرنه دل کندن از این شهر و دیار برایم سخت میشد .
-ممنون همینجا پیاده میشم
این روزها به قدری پول تاکسی دربستی داده ام که حد ندارد .
نگاهم به خانه ای است که قرار بود سرنوشتم را بسازد .
جلو میروم و کلید را در قفل میچرخانم قدم هایم آهسته تر از یک لاکپشت میشوند انگار به آنها یک وزنه آویزان کرده اند قلبم تند میزند اما نه از هیجان بلکه از نفرت ، نفرت از فردی که مرا از رویاهایم ، از عشقم ، از هستی ام جدا کرد .
وجدانم نهیب میزند او چه گناهی دارد همانجا سرکوبش میکنم . درب را با دستم کنار میزنم درست روی همان مبل قهوه ای با روکش مخمل پشت به درب نشسته است با فحش هایم قربان صدقه اش میروم .
با شنیدن صدای درب برمیگردد و سیگارش را در جای سیگاری سرکوب میکند . چهره اش شکسته تر از قبل شده است این را با نیم نگاهی می فهمم چه کسی میگوید در فروپاشی یک زندگی این تنها زن است که ضربه میخورد .
نگاه خیره اش عذابم میدهد بعد از دادگاه این اولین بار است که با او روبرو میشوم .
-بهتا
صدایم میزند از غیض دندانهایم را روی هم می فشارم او به چه حقی نام مرا میخواند .
با بغض حرف میزند برای لحظه ای حس ترحمم بیدار میشود اما فقط برای لحظه ای ، برمیگردم و هرچه نفرت درونم مانده را یکجا به صورتش میپاشم .
romangram.com | @romangraam