#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_59
راننده ی تاکسی بخاطر خنده های بیخودم نگاه تند و تیزش را نثارم میکند ولی مگر اهمیتی دارد من میروم تا دنیای جدیدی را رقم بزنم .
سر پیچ زنی چاق در حالی که کیسه های خریدش را در دست دارد برای تاکسی دست تکان میدهد دعا میکنم مسیرش با ما یکی نباشد اما متاسفانه هست .
با آمدن او ظرفیت تکمیل است حداقل خوبی اش در این است که دیگر ترمز نمیزند .
در رویایم غرق میشوم برای خودم هم جای تعجب دارد که این عشق هنوز هم به قوت خود باقی است .
صدایم میزند .
-بهتا جان
جوابش را نمیدهم بلکه دوباره نامم را بخواند .
-خونه نیستی ؟
اعصابم به هم میریزد اینبار خودم صدایش میزنم .
-فرهانم بیا من توی اتاقم
نرسیده به چهارچوب درب در آغوشش غرق میشوم و عطرش را درون مشامم میکشم .
راننده دور میزند و زن بغل دستی ام تمام وزن خود را روی من می اندازد و مرا از افکارم دور میکند .
حس خفگی دارم نرسیده به خانه ی مادرم پیاده میشوم .
چهار سال از زندگی ام با سهراب میگذرد و حالا میشا سه ساله است ای کاش به جای آن شرط مسخره همان جا تمامش میکردم چرا که سهراب پذیرفت تا بچه ی دیگری نداشته باشیم .
اما هرچه که بوده گذشته است و باید به دست فراموشی سپرده شود .
کمی پیاده روی میکنم و بعد از مدتی میرسم .
میدانم اهالی این خانه هم روی خوش بمن نشان نمیدهند اما من به اندازه ی یک چمدان بستن کنارشان میمانم .
برمیگردم به شهری که در آن رویاهایم را زنده یافتم و اگر این همه اشتباه نمیکردم الان میتوانستم همانند هم سن و سالانم بخندم و از زندگی و جوانی ام لذت ببرم .
romangram.com | @romangraam